جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

پنج شنبه

سلام.
اين اسامي خوش اومدني هام در سمت چپ رو، بينشون فاصله انداختم تا خواناتر باشند لااقل براي خودم. از اينکار بسيار خور+سند+ام (خرسند هم شاید باشم ).

امروز رفتم با رنو دماوند. جهت ابتياع 16 کيلو زرشک . خداييش خوب بود. برگشتنه آي حال کردم. آي هال کردم. مسير برگشت فقط 3-4 ماشين بودند، در حاليکه مسير مخالف، حداقل 300-400 تا ماشين بودند که ميرفتند به طرف شمال. اونم توي ترافيک. بر تعدادشون هم افزوده مي شد و همچنين بر ذوق من براي رويت تعداد بيشتري ماشين. ساعت طرفاي 8 صبح بود که بر مي گشتم. خوب من ساعت 6 راه افتادم بنده هاي خدا. بايدم لذت ببرم. مي دونيد خودتون که خواب صبح چه مزه اي ميده؟

با علي پسر دايي امروز عصري رفتيم خلاف. خلافه چي؟ قليون در يکي از اين سنتي خانه هاي طرفاي ميدون ولي عصر. قديمي بود. عکس تختي، علي پروين، عباس جديدي و خيلياي ديگه هم بود که با من عکس ننداخته بودند نامردا. جمعيت کمي اونجا بود، چون خوب وقتي رفته بوديم. همه جوون بودند. در حيني که دو نفري، دو تا قليون مي کشيديم، يکي هلو و اون يکي پرتغال، 4 تا پسر هم وارد شدند که بنظر مي رسيد دانشجو بودند. کلاسور و کتاب به دست. خيلي جالب بود. و از اينکه چشم مي چرخونم و آدماي مثل خودم رو مي بينم خوشم اومد. فکر مي کردم همه عين صاحاب اونجا سيبيل از بنا گوش در رفته وترسناک باشند. صداي موزيکي برامون پخش کرد. ديد ماها يه جورايي پاستوريزه هستيم، توضيح داد که آهنگ ماله 40 ساله پيشه. هميرا+پرويز ياحقي+گلپا ..... خداييش هم شعراش، هم موسيقيش معرکه بودند. وقتي سرتو بالا ميگيري و دود همه جارو فرا گرفته، چه رومانتيک و رويايي . از آخرين جلسه خلاف (قليون) اشتباه نکنم 4-5 ماه مي گذره. تابستون با همين علي و همون ميثم رفتيم.

مهدي هم با خانومش رفته مشهد. وسط مراسم خلاف زنگ زد. گفت کجايي؟ گفتم با علي، خلاف کاري مي کنيم. گفت تو اونجا علي رو برداشتي رفتي خلاف، ما هم با ميثم رفتيم خلاف. رفته بودند پارک ملت، اما از شدت سرما نتونستند بازي بازي کنن. به تفريحات سالم ديگه حتما روي آوردند ديگه.

فردا صبح هم اگه بيدار شيم، استخر براهه. البته سعي مي کنم بيشتر به شالاپ شلوپ بپردازم تا خواب. هفته پيش فقط خواب توي استخر بهم مزه داد.

کتاب خوني رو هم دارم لک و لک شروع مي کنم. يه جمله از اولين کتابي که خوندم: (اسمشو نمي گم )

در جامعه اي که پول دارش بي سواد، و با سوادش بي پول باشند، چطور انتظار داري کتاب خوني و خريدش رونق بگيره؟

علي داره براي يه موقعيت جديد کاري اقدام مي کنه. گفت طراح سايت مي خوان. گفت که کمکش کنم و احتمالا کار هم بهم پيشنهاد بدند.

آهــــــان. اين علي، پسر عوضي، به محض اينکه من برم سربازي، سربازيش تموم ميشه (خنده از شدت لج). آي به ريش من مي خنده. عاي مي خنده. البته طفلي حق داره. با زير ديپلم رفته سپاه. اذيت شد خوب کمي. چند روز هم بازداشتي خورده به خاطر پرخاش به مافوق و اين حرفا. بچه اييه که اصلا حرف زور تو کتش نميره. خوب اينم اينجوريه ديگه. آخر همه مسخره بازي هاش هم ميگه که سربازي اي که تو ميري بعض منه. ليسانس داري. کامپيوتر بلدي و از اين اراجيف ...

مرده شور آدم زبون نفهمو ببرن !.! بابا! قرار بود اين همسايه با شعور و دوست داشتني ما، 15 آبان، يعني 3 روز پيش تشريف ببرن ... همين حالا سرو صداشون براهه. ساعت هم 15 دقيقه بامداده. اي خــــدا. صبر! صبر! صبر!

امروز، پسرخاله مسعود قندچي با خانومش کيانوش رو هم ديديم. اومده بودند که زرشک ببرن. خانومش مي گفت، من موندم! چرا مردا قبل از ازدواج پايبند انگشتر داشتن هستند، اما بعد از ازدواج قيدشو مي زنن و 1001 بار گمش مي کنن؟ من که فعلا تو قبلشم. گفتم بهش که يه انگشتر دارم که 5 ساله دستمه، و تعجب کرد. آره. ما اينيم !

خدايا. ريش دارم. قيچي هم که خودت داري. ببينم چي کار مي کني ها!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر