دوشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۶

بوي گند


اين از ياهو باظ!

اين از فروغ. پرسيده اين احمقانه نيست؟ بنظر من حقيقته! اما سخته!!

من چي کار مي کنم؟ ديشب پست داشتم خيلي خستم الان. برفم نمياد ايم سرماي الکي گرممون کنه! والا بخدا! خدا ديگه چرا ياهو و بي بي سي رو بدنام مي کني؟ ميگن بارون و برف مي فرستي بفرست ديگه! عه! عـــه! عـــــــــــــــــه!

مي زنم تو گوشما!

شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

اينه ديگه


سال چندم دانشگاه بودم که درس نظريه زبان ها يک استاد پيري داشتيم که کتابي که از روش درس مي داد مال شاگرد شاگردش بود (ببين چقدر فسيل ديگه!!) بعد امتحانش هم اوپن بوک بود. ما خوب نوشتيم در حد خيلي اما شديم 8.5. رفتم باهاش صحبت کنم ليست باز کرد گفت اسمت چيه؟ گفتم سيد .... آقا ليست رو بست گفت نه برو! ما هر چي مي کشيم از دست شما سيداست! آقا منم زدم زير خنده ميگم بابا به من چه! من به شما چي کار کردم اصلا تيپم به اونا نمي خوره! منم گرفتار همونام و ... از اون به بعد گفتم اون سيد اولش رو نگم. بعضيا کهير مي زنند. و لکن در اين ايام روزها ميمونم که چي به چيه و حال شما چطوره!
به نوشته عطا خان مهاجراني مهم حفظ اسلامه و نه حفظ قدرت که بايد از علي آموخت. وگرنه 20 سال از حکومت نمي کشيد کنار! خوب منم به اون استاد حق مي دم اما حق نداشت با اون توجيه منو بندازه. البته نمره بهم داد و من اون درس رو پاس کردم.
اين شمايله حضرت علي هست؟ چند روز پيش توي يک اتوبوس ديدمش، ديدم محاسن اين شمايل رو سفيد کرده. تو دلم گفتم حضرت علي چه پير شده و خندم گرفت که اين چه کاريه آخه!؟ يا اون شمايل يا اين! ديگه چرا افکت ميدين روش!
و اما کريسمس هم مبارک. بيان اين رفيقمون هم قشنگه ها! ميگه کيريسمس تو دهنت! ها ها!
اين هم نامه اي از ويکتور هوگو!
و يک پورياي شفيق!

اينا رو وقت داشتيد بخونيد. اصلا جالب نيستند! اين اين اين و اين

يک قسمت خنده دار يکي از اين هاي بالا مي آيد در پي:

اسم‌هاي خنده‌دار
به عناوين بي‌بديل به اصطلاح «همايش»هايي كه توسط بعضي از اين موسسات برگزار مي‌شود توجه كنيد: ازدواج موفق، ازدواج در نگاه اول و نگاه اول در ازدواج، چهره‌شناسي و روانشناسي خط و امضا، شخصيت‌شناسي از روي ماه تولد، ازدواج عاشقانه، ازدواج عاقلانه، تاثير آداب معاشرت در همسريابي موفق، چگونه آشنايي‌مان را به ازدواج ختم كنيم و ...
در سال‌هاي اخير، كتاب‌هاي موسوم به روانشناسي و موفقيت و مدير يك دقيقه‌اي و پولدار يك ثانيه‌اي (!!) و... بازار وحشتناك داغي در ايران پيدا كرده‌است. خوراك نت ورك ماركتينگي‌ها هم همين كتاب‌هاست. اما براي درماندگان راه ازدواج هم عناوين مختلف و متعددي چاپ خورده كه بين‌شان چيزهايي مثل نوشته‌هاي «دبي فورد» با نام‌هايي مثل: «طلاق معنوي» يا«ازدواج موفق»، «همسريابي آسان» و... كلي هوادار دارند (البته بعد از آثار و عقايد جناب توني رابينز).
از همه خنده‌دارتر هم كتابي است حاوي مجموعه اشعار يك كارشناس و موسس بنگاهي اين كاره، در رابطه با مسائل ازدواج، با نام «آواي شب»!


از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، قراره مامان اينا بيان و من 9 تا پيمانه برنج دم کنم، برداشتم يک قابلمه کوچيک انتخاب کردم که الان برنج ها ازش زدن بيرون!! خانوما آقايان محترم، من اصلا ادعاي آشپزي ندارما! برم به غذام برسم خــــــــــــواهر! چه ناهاري بدم به 9 نفر! D:

از اينجا کلي از اين عکس ها داره. برا دوستاتون بفرستيد و تبريکشون بگيد.

جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

بزن تو دهنش. زدم

الان مجبور شدم بزنم توي دهن اينترنت ايروني (استفاده از سانسور شکني که پول براش دادم و خيلي ازش راضيم!) و يک چيزي رو سرچ کنم. در عجبم مطالب آموزنده در اين ديار سانسور شدند!!! خوب خوبه که من براشون پول دادم! يک فرقي با اوني که همينجوري به اينا دسترسي داره دارم لا القلش، اما مع الاسف هدف دولت اين نبوده که من اينجوري ارزش محتويات وب رو بدونم!

دلیل شهادت آقای بهشتی به نقل از آقای ری شهری

اخيرش

با دوستي صحبت مي کردم مي گفت پنج شنبه ها در مورد هفته اخيرش بررسي مي کنه و براي هفته بعدش برنامه ريزي مي کنه. فکر کنم ايده جالبي باشه. از دوست ديگري هم شنيدم که مي گفت به اون چيزي که مي دوني عمل کن. اين هم برام تامل برانگيز بود. از دوست ديگري هم شنيدم ....
برنامه زيري (زيري) خيلي خوبه!

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

همه چيز اوکيه . نه. بعله. خير. سننه


عروسي نرفتم همدان. تنهام تهران. همه رفتند. ميخوام برم حموم. راز رو ببينم و بخوابم و برم ببينم فردا چي کارم. امروز پادگان خوش گذشت. سر کار بوديم مطابق معمول! ها ها! حال و حوصله هيچ کس جز خودم و افکارم رو ندارم. اگه خواستيد اونجا (تو افکارم) مزاحم بشيد! بعله. هميني که هست. مي خواي بخواه نمي خواي هم بايست بخواي!

سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶

به هوش

تو رو جون مادرت آدامس بلد نيستي بخوري، نخور!! مياي بغل گوشم توي اتوبوس واي ميستي ملچ مولوچ آدامس مي گازي که چي آخه مردک!
اتفاقها دارند ميفتند. به هوش باشم!

اهتمال


راست ميگي. ارزش وقت گذاشتن اصلا نداره. اما اونجا كه بوديم داشت بخت يك دختره باز مي شدا بچه ها نذاشتند ادامه بدم D: دكي يك جا داشت ادا و اينا در مياورد به بچه ها گفتم از اينجاي برنامه به بعد حميد ماهي صفت اجرا ميشه!
مكيني هم راست ميگه. هر چند كم،‌ولي جاهاي ديدني داره كرج!‌ اما خودمونيم خيللي شلوغ شده ها!‌ترافيكشم زياد بود. البته ما عظيميه رفته بوديم.
در كل موندم تو كار اون جماعتي كه مشتريه هميشگيه ايشون هستند. تو بيا من متحولت مي كنم. قبل ايشون خداي هممون اينو گفته ديگه! يكجور بازي بود كه تازه بنظرم اصلا بازيش به دل من يكي ننشست. گفتم كه! يكي از استاداي دانشگاهمون بسيار تاثير گذار تر از اين بابا اجرا مي كنه. مخم هست! الانم خوندم كه شده معاون آموزشي دانشگاه آزاد و در دبي سخنراني داشته! از اون استادم خيلي ايده گرفتم. نه من! كه خيلي از بچه ها!
خلاصش اينطوريه!
اما كرج روي حال خاصي ميده!‌ نمي دونم چرا!‌ شايد رفتم اونجا زندگي كردم! شايد!

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

دهکي

امروز رفتيم کرج با دوستان جلسه دکي آزمنديان. تجربه اول و آخرم بود. خوب دلچسب نبود اما خوب بايد مي رفتم تا تجربش کنم. هي! وقت و حوصله داشتم در بابش مفصل مي نوشتم. ولي ندارم. پريروز اصفهان بوده، ديشب شيراز، امشب و فردا کرج. مي گفت 2 و 3 شنبه ديگه هم کرجه. چه بي ام و اي هم داشت. وقت ندارم. راستش رو بخواي يکي از استاداي دانشگام در ترم آخر بسيار براي من تاثيرگذار تر بود تا اين آقا. بيشتر داشت ترويج ازدواج مي کرد. به دخترا دلداري مي داد که خواستگارا براتون صف مي کشند و به پسرا دلداري مي داد که بالاخره يک دختري هم به شما ok ميده. خدا رو شکر فيلم راز رو هم ديده بود و نصف اجراش مهيا بود. به قول دوستي، ما ايراني هستيم و ميگن مرغ همسايه غازه! بابا وقت ندارم. خوابم ميادش!!

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

بدل


بدل احمد بابا! از کلاشينکف ديژيتالش کجا بود!

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

خوف!


خوب ديگه. بايد اين شب يلدايي لب باز کنم. اما يک کم باز مي کنم. باشه؟ حالا بگو نباشه. من کار خودم رو مي کنم. باشه؟
هفته اي که گذشت چه خبر بود؟ نمي دونم بخدا. يک حسي داشتم که انگار داره يک اتفاقايي برام ميوفته. ذهني بود و بسيار خسته کننده. تجربش رو براي فوت پدربزرگم داشتم. براي دوران تحصيل. زماني که سوم دبيرستان يک کوييز فيزيک کلاسي شدم 3 و بعدش مادرم رو خواستند مدرسه و من سيگار کشيدم و بعدش مواخذه شدم و آخر ترم شدم شاگرد 4 کلاس!! يک حسي يا بهتر بگم يک چيزي داره تکرار ميشه! البته خوشاينده برام. هفته پيش که ميشه هفته بعد از مريضي و تب و 42 درجه، من گريه کردم. در آغوش يک مرد! مرد! خوش وقتانه با افراد خوبي بور خوردم. راستش دو هفته پيش، در محيطي که هستم، يک صحنه اي رو ديدم که پارسال قبل از اينکه برم آموزشي توي خواب ديده بودم. اون موقعه يادمه از خواب که بيدار شده بودم، به اين فکر مي کردم که اينا کي هستند و من پيش اينا چي کار مي کنم. مي فهميد چي ميگم؟! پديده تشديد داره برام اتفاق ميفته. مي دونيد چيه؟ نمي گم تا خودتون خوبش رو تجربه کنيد.
هوا انقدر سرد شده که من هميشه اين هوس رو مي کنم که يک سيگار روشن کنم بذارم گوشه لبم. بعدم دود سيگار رو همراه با بخار سرما بدم بيرون از دهنم. و البته از مماخم! اما حيف که من سيگاري نيستم و خوش وقتانه چند وقتي است که نه سيگار کشيدم و نه قليون!
خدمت برام ديگه تموم شدست! باور کنيد. پست دادن و اين حرف ها برام سخت و يکجوري هست ها اما باهاش کنار اومدم. مثلا همين شنبه ي ديگه که عيد غدير هست من پست دارم. 5 شنبه هم عروسي پسر دايي مجتبي هست که همدانه و من نمي دونم مي رسم برم يا نه! چون کار دارم. کار! ديشب هم تولت (تولد) صبا (برادر زادم) بود. آي تا از در وارد شدم رقصيدم. پسر همسايشون اسمش رئوفه! ماشالله يک رقص نمکي اي مي کنه که نگو! خيلي خوش گذشت. 5 سال گذشت! از منم 5 سال گذشت! هـــــــــــــــي!
ديگه!؟ سلامتي! خواب هاي پريشون و آشفته اي هم مي ديدم هفته پيش. کلا ذهن درگيري داشتم! خيلي خسته ي ذهني بوده و هستم. کي بلده قلنج ذهنم رو بشکنه؟ کي؟
و من حامد هستم. يک سال خدمت. پارسال فردا روزي رفتم آموزشي
تا ...
تا ...
تا ...
تا الان. از دست دادن بعضي و به دست آوردن برخي ديگر. من فکرش رو مي کردم اما اونا نه! الانم باز بهش فکر مي کنم. از دست دادن و بدست آوردن. خوبي آره، بدي نع!
يلدا يعني بايد بيدار موند تا صبح؟
5 شنبه برنامه کوه بود پادگان. من قبلش از bbc و ياهو تحقيق کردم ديدم 5 شنبه برفيه. برا همين مرخصي نگرفتم و به بچه ها هم گفتم نگيرن که گرفتن. دوست رسميه هم اتاقيم بهش گفته بودم گفته بود با دوچرخه مياد 5 شنبه. مي گفت حامد 4 شنبه شب بيرون بودم. گفتم اين حامد هم اسگله هاااا! هوا به اين صافي کجا برف مياد فردا؟ اما 5 شنبه صبح که ديدم هوا قرمزه گفتم نه بابا! اين حامدم يک چيزيش ميشه!!!! آره يک مرخصي برد کردم! شما رو توصيه مي کنم به ارائه بليط که نشانه شخصيت است و کار کردن با اينترنت!! و همچنين دست در دماغ نکردن!

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

يك

یک هلی‌کوپتر که یک خلبان و یک سرنشین در آن بودند در حوالی سیاتل در حال پرواز بود که نگهان مشکلی فنی در سیستم ناوبری و بی سیم به وجود آمد. به خاطر تاریکی و مه، خلبان نمی‌توانست مسیر را پیدا کند.

خلبان به ناگهان متوجه برج بزرگی شد که رو به روی آن‌ها سبز شده بود و بعضی از چراغ‌هایش روشن بودند. از همراهش خواست تا روی کاغذی بزرگ بنویسید: «ما کجا هستیم؟» و به برج نزدیک شد. وقتی فاصله به اندازه کافی به برج نزدیک شد کاغذ را از پشت شیشه به افراد درون دفتر نشان دادند.

کارمندان سریعا به سمت یک کاغذ بزرگ دویدند و چیزی روی آن نوشتند و به سمت پنجره برگشتند. روی کاغذ نوشته شده بود: «شما درون یک هلی‌کوپتر هستید.»

خلبان لبخندی زد و به نقشه نگاه کند و به سمت فرودگاه سیاتاک رفت و به سلامتی فرود آمد.

بعد از فرود، مسافر از خلبان پرسید که: «چطور با خواندن اینکه شما درون یک هلی‌کوپتر هستید فهمیدی که کجای شهر هستیم؟‌»

خلبان گفت: «راحت بود. چیزی که خواندیم از نظر فنی درست ولی از نظر کاربردی کاملا بی استفاده بود. به راحتی فهمیدم که ما درست کنار ساختمان پشتیبانی فنی مایکروسافت هستیم.»

از كيبرد آزاد

و اين يكي (برادر در كعبه)

و همچنين اين يكي (سیستمهای عامل و شرکتهای هواپیمایی)

از اين كه از تازه هاي واژه هاي كاربردي اينترنت عقب بمونم، معذب بودم و هستم. سرچي كردم و اين رو پيدا كردم. حالا از درونياتم و برونياتم بماند كه چه خبراست! و پيرو مباحث خانم شين به خواندن اين موضوعات علاقه دارم. (هوش جسمي و احساسي)

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

تمام

بگذر اين خدمت. بگذر. ديگه داره ميشه 12 ماه تمام!

جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

بجاي يخ؛ هر چي دلت مي خواد بذار

هي! آفرين يخ فروش! همه يخ هات رو فروختي؟
نه! چيزي نفروختم! همشون آب شدند.

سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

کمي ب ي ترم


سلام
از جمعه اي تا همين اوايل امروز تبم بين 42 بووووووووووود تا 39 . کلا خيلي تخمي بود. يک بدن دردي داشتم و دارم!! شنبه هم زورکي رفتم پادگان تا 3 روز مرخصي بگيرم. چون استعلاجي گرفتن انقدر دردسر داره توي پادگان که آدم اصلا قيدش رو مي زنه. من تا حالا نگرفتم اما بچه هايي که گرفته بودند بهم گفتند. اونجا خواهران پشت پارتيشن هم به ابراز هم دردي همي پرداختند. صدام از شدت داغي مي لرزيد. منم راحت سرم رو گذاشتم روي ميز و خسبيدم. 42 درجه تب!! اوه اوه. خيلي وقت بود نگرفته بودم. ياد بچه گيهام افتادم. چون مامان دستمال خيس مي کرد ميذاشت روي پيشونيم. خيلي حالت يک جوري اي بود. از شدت هپروتي بودن، يک نماز اومدم بزنم به کمرم، قبله رو 180 درجه برعکس وايسادم که بابا اومد گفت قبله پشت سرته! اين شد که ديگه نماز هم نخوندم. مونده به طلبم البته. آدم رو منع نکنن ميگه من رفتم اون دنيا. جالبش اينه که ديشب شاد و شنگول نشستم فيلم کانال 5 رو ديدن، بعد مامان ميگه حالت خوبه؟ منم با خنده ميگم چمي دونم! سبک ترم فکر کنم. بعدش درجه ميذاريم مي بينيم 39.5 تب دارم. پس نتيجه مي گيريم خنده بر هر درد بي درمان دواست.
طعم غذاها رو که اصلا دهنم تشخيص نميده.
خانم دکتره يک پنادور 1200 برام تجويز کرد که من هم رفتم پيش آقاهه کشيدم پايين و اونم ترتيبمو داد. جاش خيلي درد مي کنه. (آي! آي! جاي آمپول رو ميگما!) بعد دکتره اوسگل بهش ميگم اگه ميشه برام دو سه روزي مرخصي بنويسيد. بعد برداشته براي شنبه و يک شنبه نوشته. ميگم خانم دکتر من امروز رو رفتم براي فردا بنويسيد. الاغ ميگه نه! ببينيد شما تا آخر وقت امروز هم اونجاييد! من از امروز مي نويسم براتون تا فردا!!! حوصله کل مکل کردن باهاش رو نداشتم وگرنه باهاش .... لا اله الا ا...
اين ويروس جديديه که اومده. مراقب خودتون باشيد.
يعني واقعا اينقدر پيشرفت کرديم که دغدغمون اينه که توي کشوي دراور اتاق خواب ملت چيه؟ کفششون چه شکليه؟ قلمبه سلمبه هاي دختر ها رو کسي نبينه؟ اين اسمش فرهنگ سازيه؟ خوب به کي چه که من روي کامپيوترم عکس پورن دارم؟ يعني مشکل ديگه اي ندارم من؟ (حالا اين چه ربطي به سرماخوردگيم داشت؟ بي خيال بابا! اصلا اينا به من چه ربطي داره! من که دختر نيستم اما دلم به حال بعضي دخترا مي سوزه! يک خاطره از خودم ول کنم. داشتم تخمه مي خوردم که ... نه! از پادگان هفته پيش اومدم بيرون. سوار اين تاکسي جديدا شدم که بزرگند. شبيه اين ماشين هاي گشت مبارزه با بد حجابيند. بعد اونور پيروزي براي 2-3 تا دختر ترمز زد که بندگان خدا رو سوار کنه، پسر!! طفلکا يک داد زدن به همديگه گفتند: نع نع! اينا پليسند سوار نشو!! اينقدر ناراحت شدم!!)

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

سرما خوردم


سرما خوردم
زپلشک آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

ما را تناسليدند اين هفته

بسيار هفته خفني بود. هم دوشنبه و هم سه شنبه. البته يک شنبه هم مسخره بود. يک شنبه صبح موقع ورزش، توي اون سرما، گفتن اورکت ها رو در بياريد و ياعلي. د بدو و نرمش کن. دوشنبه هم صبحگاه مشترک بچه ها صلوات و اينا رو نفرستادند، يارو با حرص و کينه ميگه نگهشون دارين شامگاه بعد از سربازا خروج کنند. سرود ايران و اينجور چيزا رو بخونند. سه شنبه هم که از يک شنبه سردتر بود، گفتن اورکت ها رو در بيارند. هيچ کس در نمي ياورد ما هم در نمي ياورديم. يارو دژبان عمه ننه گير داد به ما. چند تا از بچه هاي جديد ما هم درآوردن ما هم از سر اجبار در آورديم. بعد دژبانه رفته به سرهنگه گفته اينا حرف گوش نکردن. اينجاش قشنگه و سوز داره. سرهنگه ميگه مي تونيم به جرم شورش همتون رو بازداشت کنيم. بعد نمي دونم اين حرف ها چه ربطي به انقلاب و اينا داره يارو کلي خزعبلات سر هم مي کنه. ميگه 20 سال 22 سال خوردين و خوابيدين، حالا بايد بيايد پس بديد ديگه!!!!!! ميگه اسلام رو قبول نداريد؟ به درک، مملکتتون رو قبول نداريد؟ اگه نداريد لياقتش رو نداريد اساس و اثاثیه تون رو جمع کنيد از اينجا بريد. شماها قبل از انقلاب رو نديد و گرنه همه جا رو بوس مي کرديد. اگه الان يکي دو جا ناموستون رو مي برند کثافت کاري، اون زمان کل مملکت اينجوري بود!!!!!!!!!!! واي!!! يعني پياده روي روي اعصاب و شخصيت و همه چيز ما!! اي خدا!
ديشب هم پست نسبتا خوبي بود. نسبتا!
ديگه!
زر زدنم نمياد! شما بوديد چه مي کرديد! ديگه براي اين چيزا به سختي سر اون چيزي که بايد دغدغم باشه حرفم مياد. زور نداره يعني شما ميگيد؟ نداره؟ خيلي بي وژدانيد! د آخه خدا!
بي خيال بابا! ولي خودم خيلي سرحالم. خيلي. هر چي سخت تر بهتر داداش!

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

بهرحال


جريان به اينجا رسيده که اصلا خبري نيست. آآآآآآآآآآآآآره!
يک عدد موبايل a1200 ابتياع کردم. البته از عطا هم سئوال پاسخي اينترنتي کردم و دل يکدله کردم و رفتم خريدم.
بعدش هم قضيه اين نيست که چيزي توي اين مخ پوکم نمي گذره. وقتش نيست و يا اگرم هست مجالش نيست يا اگرم باشه .... اه چقدر طفره ميرم. بابا تو ذهنم خيلي خبراست. خيلي آدما! خيلي ايده ها دارم. خيلي کارها دوست دارم بکنم. از اينکه اينقدر چيز (فکر، ايده، آدم، موجود، رفتار، تتاقض، دورنگي، خودخواهي، بي تفاوتي، و ...) در من ميان و ميرن هم خوشحالم هم بدحال. خوب مگه من چقدر توانايي دارم؟ (که در اينجا صدا آمد که خيلي! باندازه همه اين امور. و من خيالم راحت تر شد!) اما خداييش آدمي چقدر گنجايش داره؟ دوست دارم خيلي فيلدهاي ديگه رو تجربه کنم. ديگه دارم بزرگ مي شم. پشت لبم سبز شده و داره خدمتم هم به انتهاش نزديک ميشه. (8 ماه مونده ها ببين چقدر دلم خوشه من!)
آره! اينجوريه. تنها هم هستم. باز از اينکه فکر کردن هام به تنهايي سپري ميشه هم خوشحالم هم بد حال. محرمي ندارم. محرم حرفي. که بتونه مرحم هم باشه. البت که خودم نمي خوام داشته باشم. باندازه کافي مرحم رو زخمام گذاشته شده. حالا دوست دارم که اون چيزا و ايده آل هايي رو که روزي برام رويا بودند رو با کار و تلاش و اين صبحت ها حداقل در جهتشون تلاشي کرده باشم. اين حداقلشه اما خودش کلييييييييييه!
چهارشنبه هم پست دارم و اين گوشي تازه هم مبارکم باشه. (خود تحويلي!)

اينم محض نوش جان کردن!