دوشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۶

بوي گند


اين از ياهو باظ!

اين از فروغ. پرسيده اين احمقانه نيست؟ بنظر من حقيقته! اما سخته!!

من چي کار مي کنم؟ ديشب پست داشتم خيلي خستم الان. برفم نمياد ايم سرماي الکي گرممون کنه! والا بخدا! خدا ديگه چرا ياهو و بي بي سي رو بدنام مي کني؟ ميگن بارون و برف مي فرستي بفرست ديگه! عه! عـــه! عـــــــــــــــــه!

مي زنم تو گوشما!

شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

اينه ديگه


سال چندم دانشگاه بودم که درس نظريه زبان ها يک استاد پيري داشتيم که کتابي که از روش درس مي داد مال شاگرد شاگردش بود (ببين چقدر فسيل ديگه!!) بعد امتحانش هم اوپن بوک بود. ما خوب نوشتيم در حد خيلي اما شديم 8.5. رفتم باهاش صحبت کنم ليست باز کرد گفت اسمت چيه؟ گفتم سيد .... آقا ليست رو بست گفت نه برو! ما هر چي مي کشيم از دست شما سيداست! آقا منم زدم زير خنده ميگم بابا به من چه! من به شما چي کار کردم اصلا تيپم به اونا نمي خوره! منم گرفتار همونام و ... از اون به بعد گفتم اون سيد اولش رو نگم. بعضيا کهير مي زنند. و لکن در اين ايام روزها ميمونم که چي به چيه و حال شما چطوره!
به نوشته عطا خان مهاجراني مهم حفظ اسلامه و نه حفظ قدرت که بايد از علي آموخت. وگرنه 20 سال از حکومت نمي کشيد کنار! خوب منم به اون استاد حق مي دم اما حق نداشت با اون توجيه منو بندازه. البته نمره بهم داد و من اون درس رو پاس کردم.
اين شمايله حضرت علي هست؟ چند روز پيش توي يک اتوبوس ديدمش، ديدم محاسن اين شمايل رو سفيد کرده. تو دلم گفتم حضرت علي چه پير شده و خندم گرفت که اين چه کاريه آخه!؟ يا اون شمايل يا اين! ديگه چرا افکت ميدين روش!
و اما کريسمس هم مبارک. بيان اين رفيقمون هم قشنگه ها! ميگه کيريسمس تو دهنت! ها ها!
اين هم نامه اي از ويکتور هوگو!
و يک پورياي شفيق!

اينا رو وقت داشتيد بخونيد. اصلا جالب نيستند! اين اين اين و اين

يک قسمت خنده دار يکي از اين هاي بالا مي آيد در پي:

اسم‌هاي خنده‌دار
به عناوين بي‌بديل به اصطلاح «همايش»هايي كه توسط بعضي از اين موسسات برگزار مي‌شود توجه كنيد: ازدواج موفق، ازدواج در نگاه اول و نگاه اول در ازدواج، چهره‌شناسي و روانشناسي خط و امضا، شخصيت‌شناسي از روي ماه تولد، ازدواج عاشقانه، ازدواج عاقلانه، تاثير آداب معاشرت در همسريابي موفق، چگونه آشنايي‌مان را به ازدواج ختم كنيم و ...
در سال‌هاي اخير، كتاب‌هاي موسوم به روانشناسي و موفقيت و مدير يك دقيقه‌اي و پولدار يك ثانيه‌اي (!!) و... بازار وحشتناك داغي در ايران پيدا كرده‌است. خوراك نت ورك ماركتينگي‌ها هم همين كتاب‌هاست. اما براي درماندگان راه ازدواج هم عناوين مختلف و متعددي چاپ خورده كه بين‌شان چيزهايي مثل نوشته‌هاي «دبي فورد» با نام‌هايي مثل: «طلاق معنوي» يا«ازدواج موفق»، «همسريابي آسان» و... كلي هوادار دارند (البته بعد از آثار و عقايد جناب توني رابينز).
از همه خنده‌دارتر هم كتابي است حاوي مجموعه اشعار يك كارشناس و موسس بنگاهي اين كاره، در رابطه با مسائل ازدواج، با نام «آواي شب»!


از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون، قراره مامان اينا بيان و من 9 تا پيمانه برنج دم کنم، برداشتم يک قابلمه کوچيک انتخاب کردم که الان برنج ها ازش زدن بيرون!! خانوما آقايان محترم، من اصلا ادعاي آشپزي ندارما! برم به غذام برسم خــــــــــــواهر! چه ناهاري بدم به 9 نفر! D:

از اينجا کلي از اين عکس ها داره. برا دوستاتون بفرستيد و تبريکشون بگيد.

جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

بزن تو دهنش. زدم

الان مجبور شدم بزنم توي دهن اينترنت ايروني (استفاده از سانسور شکني که پول براش دادم و خيلي ازش راضيم!) و يک چيزي رو سرچ کنم. در عجبم مطالب آموزنده در اين ديار سانسور شدند!!! خوب خوبه که من براشون پول دادم! يک فرقي با اوني که همينجوري به اينا دسترسي داره دارم لا القلش، اما مع الاسف هدف دولت اين نبوده که من اينجوري ارزش محتويات وب رو بدونم!

دلیل شهادت آقای بهشتی به نقل از آقای ری شهری

اخيرش

با دوستي صحبت مي کردم مي گفت پنج شنبه ها در مورد هفته اخيرش بررسي مي کنه و براي هفته بعدش برنامه ريزي مي کنه. فکر کنم ايده جالبي باشه. از دوست ديگري هم شنيدم که مي گفت به اون چيزي که مي دوني عمل کن. اين هم برام تامل برانگيز بود. از دوست ديگري هم شنيدم ....
برنامه زيري (زيري) خيلي خوبه!

چهارشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۶

همه چيز اوکيه . نه. بعله. خير. سننه


عروسي نرفتم همدان. تنهام تهران. همه رفتند. ميخوام برم حموم. راز رو ببينم و بخوابم و برم ببينم فردا چي کارم. امروز پادگان خوش گذشت. سر کار بوديم مطابق معمول! ها ها! حال و حوصله هيچ کس جز خودم و افکارم رو ندارم. اگه خواستيد اونجا (تو افکارم) مزاحم بشيد! بعله. هميني که هست. مي خواي بخواه نمي خواي هم بايست بخواي!

سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶

به هوش

تو رو جون مادرت آدامس بلد نيستي بخوري، نخور!! مياي بغل گوشم توي اتوبوس واي ميستي ملچ مولوچ آدامس مي گازي که چي آخه مردک!
اتفاقها دارند ميفتند. به هوش باشم!

اهتمال


راست ميگي. ارزش وقت گذاشتن اصلا نداره. اما اونجا كه بوديم داشت بخت يك دختره باز مي شدا بچه ها نذاشتند ادامه بدم D: دكي يك جا داشت ادا و اينا در مياورد به بچه ها گفتم از اينجاي برنامه به بعد حميد ماهي صفت اجرا ميشه!
مكيني هم راست ميگه. هر چند كم،‌ولي جاهاي ديدني داره كرج!‌ اما خودمونيم خيللي شلوغ شده ها!‌ترافيكشم زياد بود. البته ما عظيميه رفته بوديم.
در كل موندم تو كار اون جماعتي كه مشتريه هميشگيه ايشون هستند. تو بيا من متحولت مي كنم. قبل ايشون خداي هممون اينو گفته ديگه! يكجور بازي بود كه تازه بنظرم اصلا بازيش به دل من يكي ننشست. گفتم كه! يكي از استاداي دانشگاهمون بسيار تاثير گذار تر از اين بابا اجرا مي كنه. مخم هست! الانم خوندم كه شده معاون آموزشي دانشگاه آزاد و در دبي سخنراني داشته! از اون استادم خيلي ايده گرفتم. نه من! كه خيلي از بچه ها!
خلاصش اينطوريه!
اما كرج روي حال خاصي ميده!‌ نمي دونم چرا!‌ شايد رفتم اونجا زندگي كردم! شايد!

دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

دهکي

امروز رفتيم کرج با دوستان جلسه دکي آزمنديان. تجربه اول و آخرم بود. خوب دلچسب نبود اما خوب بايد مي رفتم تا تجربش کنم. هي! وقت و حوصله داشتم در بابش مفصل مي نوشتم. ولي ندارم. پريروز اصفهان بوده، ديشب شيراز، امشب و فردا کرج. مي گفت 2 و 3 شنبه ديگه هم کرجه. چه بي ام و اي هم داشت. وقت ندارم. راستش رو بخواي يکي از استاداي دانشگام در ترم آخر بسيار براي من تاثيرگذار تر بود تا اين آقا. بيشتر داشت ترويج ازدواج مي کرد. به دخترا دلداري مي داد که خواستگارا براتون صف مي کشند و به پسرا دلداري مي داد که بالاخره يک دختري هم به شما ok ميده. خدا رو شکر فيلم راز رو هم ديده بود و نصف اجراش مهيا بود. به قول دوستي، ما ايراني هستيم و ميگن مرغ همسايه غازه! بابا وقت ندارم. خوابم ميادش!!

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

بدل


بدل احمد بابا! از کلاشينکف ديژيتالش کجا بود!

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

خوف!


خوب ديگه. بايد اين شب يلدايي لب باز کنم. اما يک کم باز مي کنم. باشه؟ حالا بگو نباشه. من کار خودم رو مي کنم. باشه؟
هفته اي که گذشت چه خبر بود؟ نمي دونم بخدا. يک حسي داشتم که انگار داره يک اتفاقايي برام ميوفته. ذهني بود و بسيار خسته کننده. تجربش رو براي فوت پدربزرگم داشتم. براي دوران تحصيل. زماني که سوم دبيرستان يک کوييز فيزيک کلاسي شدم 3 و بعدش مادرم رو خواستند مدرسه و من سيگار کشيدم و بعدش مواخذه شدم و آخر ترم شدم شاگرد 4 کلاس!! يک حسي يا بهتر بگم يک چيزي داره تکرار ميشه! البته خوشاينده برام. هفته پيش که ميشه هفته بعد از مريضي و تب و 42 درجه، من گريه کردم. در آغوش يک مرد! مرد! خوش وقتانه با افراد خوبي بور خوردم. راستش دو هفته پيش، در محيطي که هستم، يک صحنه اي رو ديدم که پارسال قبل از اينکه برم آموزشي توي خواب ديده بودم. اون موقعه يادمه از خواب که بيدار شده بودم، به اين فکر مي کردم که اينا کي هستند و من پيش اينا چي کار مي کنم. مي فهميد چي ميگم؟! پديده تشديد داره برام اتفاق ميفته. مي دونيد چيه؟ نمي گم تا خودتون خوبش رو تجربه کنيد.
هوا انقدر سرد شده که من هميشه اين هوس رو مي کنم که يک سيگار روشن کنم بذارم گوشه لبم. بعدم دود سيگار رو همراه با بخار سرما بدم بيرون از دهنم. و البته از مماخم! اما حيف که من سيگاري نيستم و خوش وقتانه چند وقتي است که نه سيگار کشيدم و نه قليون!
خدمت برام ديگه تموم شدست! باور کنيد. پست دادن و اين حرف ها برام سخت و يکجوري هست ها اما باهاش کنار اومدم. مثلا همين شنبه ي ديگه که عيد غدير هست من پست دارم. 5 شنبه هم عروسي پسر دايي مجتبي هست که همدانه و من نمي دونم مي رسم برم يا نه! چون کار دارم. کار! ديشب هم تولت (تولد) صبا (برادر زادم) بود. آي تا از در وارد شدم رقصيدم. پسر همسايشون اسمش رئوفه! ماشالله يک رقص نمکي اي مي کنه که نگو! خيلي خوش گذشت. 5 سال گذشت! از منم 5 سال گذشت! هـــــــــــــــي!
ديگه!؟ سلامتي! خواب هاي پريشون و آشفته اي هم مي ديدم هفته پيش. کلا ذهن درگيري داشتم! خيلي خسته ي ذهني بوده و هستم. کي بلده قلنج ذهنم رو بشکنه؟ کي؟
و من حامد هستم. يک سال خدمت. پارسال فردا روزي رفتم آموزشي
تا ...
تا ...
تا ...
تا الان. از دست دادن بعضي و به دست آوردن برخي ديگر. من فکرش رو مي کردم اما اونا نه! الانم باز بهش فکر مي کنم. از دست دادن و بدست آوردن. خوبي آره، بدي نع!
يلدا يعني بايد بيدار موند تا صبح؟
5 شنبه برنامه کوه بود پادگان. من قبلش از bbc و ياهو تحقيق کردم ديدم 5 شنبه برفيه. برا همين مرخصي نگرفتم و به بچه ها هم گفتم نگيرن که گرفتن. دوست رسميه هم اتاقيم بهش گفته بودم گفته بود با دوچرخه مياد 5 شنبه. مي گفت حامد 4 شنبه شب بيرون بودم. گفتم اين حامد هم اسگله هاااا! هوا به اين صافي کجا برف مياد فردا؟ اما 5 شنبه صبح که ديدم هوا قرمزه گفتم نه بابا! اين حامدم يک چيزيش ميشه!!!! آره يک مرخصي برد کردم! شما رو توصيه مي کنم به ارائه بليط که نشانه شخصيت است و کار کردن با اينترنت!! و همچنين دست در دماغ نکردن!

پنجشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۶

يك

یک هلی‌کوپتر که یک خلبان و یک سرنشین در آن بودند در حوالی سیاتل در حال پرواز بود که نگهان مشکلی فنی در سیستم ناوبری و بی سیم به وجود آمد. به خاطر تاریکی و مه، خلبان نمی‌توانست مسیر را پیدا کند.

خلبان به ناگهان متوجه برج بزرگی شد که رو به روی آن‌ها سبز شده بود و بعضی از چراغ‌هایش روشن بودند. از همراهش خواست تا روی کاغذی بزرگ بنویسید: «ما کجا هستیم؟» و به برج نزدیک شد. وقتی فاصله به اندازه کافی به برج نزدیک شد کاغذ را از پشت شیشه به افراد درون دفتر نشان دادند.

کارمندان سریعا به سمت یک کاغذ بزرگ دویدند و چیزی روی آن نوشتند و به سمت پنجره برگشتند. روی کاغذ نوشته شده بود: «شما درون یک هلی‌کوپتر هستید.»

خلبان لبخندی زد و به نقشه نگاه کند و به سمت فرودگاه سیاتاک رفت و به سلامتی فرود آمد.

بعد از فرود، مسافر از خلبان پرسید که: «چطور با خواندن اینکه شما درون یک هلی‌کوپتر هستید فهمیدی که کجای شهر هستیم؟‌»

خلبان گفت: «راحت بود. چیزی که خواندیم از نظر فنی درست ولی از نظر کاربردی کاملا بی استفاده بود. به راحتی فهمیدم که ما درست کنار ساختمان پشتیبانی فنی مایکروسافت هستیم.»

از كيبرد آزاد

و اين يكي (برادر در كعبه)

و همچنين اين يكي (سیستمهای عامل و شرکتهای هواپیمایی)

از اين كه از تازه هاي واژه هاي كاربردي اينترنت عقب بمونم، معذب بودم و هستم. سرچي كردم و اين رو پيدا كردم. حالا از درونياتم و برونياتم بماند كه چه خبراست! و پيرو مباحث خانم شين به خواندن اين موضوعات علاقه دارم. (هوش جسمي و احساسي)

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

تمام

بگذر اين خدمت. بگذر. ديگه داره ميشه 12 ماه تمام!

جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

بجاي يخ؛ هر چي دلت مي خواد بذار

هي! آفرين يخ فروش! همه يخ هات رو فروختي؟
نه! چيزي نفروختم! همشون آب شدند.

سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

کمي ب ي ترم


سلام
از جمعه اي تا همين اوايل امروز تبم بين 42 بووووووووووود تا 39 . کلا خيلي تخمي بود. يک بدن دردي داشتم و دارم!! شنبه هم زورکي رفتم پادگان تا 3 روز مرخصي بگيرم. چون استعلاجي گرفتن انقدر دردسر داره توي پادگان که آدم اصلا قيدش رو مي زنه. من تا حالا نگرفتم اما بچه هايي که گرفته بودند بهم گفتند. اونجا خواهران پشت پارتيشن هم به ابراز هم دردي همي پرداختند. صدام از شدت داغي مي لرزيد. منم راحت سرم رو گذاشتم روي ميز و خسبيدم. 42 درجه تب!! اوه اوه. خيلي وقت بود نگرفته بودم. ياد بچه گيهام افتادم. چون مامان دستمال خيس مي کرد ميذاشت روي پيشونيم. خيلي حالت يک جوري اي بود. از شدت هپروتي بودن، يک نماز اومدم بزنم به کمرم، قبله رو 180 درجه برعکس وايسادم که بابا اومد گفت قبله پشت سرته! اين شد که ديگه نماز هم نخوندم. مونده به طلبم البته. آدم رو منع نکنن ميگه من رفتم اون دنيا. جالبش اينه که ديشب شاد و شنگول نشستم فيلم کانال 5 رو ديدن، بعد مامان ميگه حالت خوبه؟ منم با خنده ميگم چمي دونم! سبک ترم فکر کنم. بعدش درجه ميذاريم مي بينيم 39.5 تب دارم. پس نتيجه مي گيريم خنده بر هر درد بي درمان دواست.
طعم غذاها رو که اصلا دهنم تشخيص نميده.
خانم دکتره يک پنادور 1200 برام تجويز کرد که من هم رفتم پيش آقاهه کشيدم پايين و اونم ترتيبمو داد. جاش خيلي درد مي کنه. (آي! آي! جاي آمپول رو ميگما!) بعد دکتره اوسگل بهش ميگم اگه ميشه برام دو سه روزي مرخصي بنويسيد. بعد برداشته براي شنبه و يک شنبه نوشته. ميگم خانم دکتر من امروز رو رفتم براي فردا بنويسيد. الاغ ميگه نه! ببينيد شما تا آخر وقت امروز هم اونجاييد! من از امروز مي نويسم براتون تا فردا!!! حوصله کل مکل کردن باهاش رو نداشتم وگرنه باهاش .... لا اله الا ا...
اين ويروس جديديه که اومده. مراقب خودتون باشيد.
يعني واقعا اينقدر پيشرفت کرديم که دغدغمون اينه که توي کشوي دراور اتاق خواب ملت چيه؟ کفششون چه شکليه؟ قلمبه سلمبه هاي دختر ها رو کسي نبينه؟ اين اسمش فرهنگ سازيه؟ خوب به کي چه که من روي کامپيوترم عکس پورن دارم؟ يعني مشکل ديگه اي ندارم من؟ (حالا اين چه ربطي به سرماخوردگيم داشت؟ بي خيال بابا! اصلا اينا به من چه ربطي داره! من که دختر نيستم اما دلم به حال بعضي دخترا مي سوزه! يک خاطره از خودم ول کنم. داشتم تخمه مي خوردم که ... نه! از پادگان هفته پيش اومدم بيرون. سوار اين تاکسي جديدا شدم که بزرگند. شبيه اين ماشين هاي گشت مبارزه با بد حجابيند. بعد اونور پيروزي براي 2-3 تا دختر ترمز زد که بندگان خدا رو سوار کنه، پسر!! طفلکا يک داد زدن به همديگه گفتند: نع نع! اينا پليسند سوار نشو!! اينقدر ناراحت شدم!!)

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

سرما خوردم


سرما خوردم
زپلشک آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

ما را تناسليدند اين هفته

بسيار هفته خفني بود. هم دوشنبه و هم سه شنبه. البته يک شنبه هم مسخره بود. يک شنبه صبح موقع ورزش، توي اون سرما، گفتن اورکت ها رو در بياريد و ياعلي. د بدو و نرمش کن. دوشنبه هم صبحگاه مشترک بچه ها صلوات و اينا رو نفرستادند، يارو با حرص و کينه ميگه نگهشون دارين شامگاه بعد از سربازا خروج کنند. سرود ايران و اينجور چيزا رو بخونند. سه شنبه هم که از يک شنبه سردتر بود، گفتن اورکت ها رو در بيارند. هيچ کس در نمي ياورد ما هم در نمي ياورديم. يارو دژبان عمه ننه گير داد به ما. چند تا از بچه هاي جديد ما هم درآوردن ما هم از سر اجبار در آورديم. بعد دژبانه رفته به سرهنگه گفته اينا حرف گوش نکردن. اينجاش قشنگه و سوز داره. سرهنگه ميگه مي تونيم به جرم شورش همتون رو بازداشت کنيم. بعد نمي دونم اين حرف ها چه ربطي به انقلاب و اينا داره يارو کلي خزعبلات سر هم مي کنه. ميگه 20 سال 22 سال خوردين و خوابيدين، حالا بايد بيايد پس بديد ديگه!!!!!! ميگه اسلام رو قبول نداريد؟ به درک، مملکتتون رو قبول نداريد؟ اگه نداريد لياقتش رو نداريد اساس و اثاثیه تون رو جمع کنيد از اينجا بريد. شماها قبل از انقلاب رو نديد و گرنه همه جا رو بوس مي کرديد. اگه الان يکي دو جا ناموستون رو مي برند کثافت کاري، اون زمان کل مملکت اينجوري بود!!!!!!!!!!! واي!!! يعني پياده روي روي اعصاب و شخصيت و همه چيز ما!! اي خدا!
ديشب هم پست نسبتا خوبي بود. نسبتا!
ديگه!
زر زدنم نمياد! شما بوديد چه مي کرديد! ديگه براي اين چيزا به سختي سر اون چيزي که بايد دغدغم باشه حرفم مياد. زور نداره يعني شما ميگيد؟ نداره؟ خيلي بي وژدانيد! د آخه خدا!
بي خيال بابا! ولي خودم خيلي سرحالم. خيلي. هر چي سخت تر بهتر داداش!

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۶

بهرحال


جريان به اينجا رسيده که اصلا خبري نيست. آآآآآآآآآآآآآره!
يک عدد موبايل a1200 ابتياع کردم. البته از عطا هم سئوال پاسخي اينترنتي کردم و دل يکدله کردم و رفتم خريدم.
بعدش هم قضيه اين نيست که چيزي توي اين مخ پوکم نمي گذره. وقتش نيست و يا اگرم هست مجالش نيست يا اگرم باشه .... اه چقدر طفره ميرم. بابا تو ذهنم خيلي خبراست. خيلي آدما! خيلي ايده ها دارم. خيلي کارها دوست دارم بکنم. از اينکه اينقدر چيز (فکر، ايده، آدم، موجود، رفتار، تتاقض، دورنگي، خودخواهي، بي تفاوتي، و ...) در من ميان و ميرن هم خوشحالم هم بدحال. خوب مگه من چقدر توانايي دارم؟ (که در اينجا صدا آمد که خيلي! باندازه همه اين امور. و من خيالم راحت تر شد!) اما خداييش آدمي چقدر گنجايش داره؟ دوست دارم خيلي فيلدهاي ديگه رو تجربه کنم. ديگه دارم بزرگ مي شم. پشت لبم سبز شده و داره خدمتم هم به انتهاش نزديک ميشه. (8 ماه مونده ها ببين چقدر دلم خوشه من!)
آره! اينجوريه. تنها هم هستم. باز از اينکه فکر کردن هام به تنهايي سپري ميشه هم خوشحالم هم بد حال. محرمي ندارم. محرم حرفي. که بتونه مرحم هم باشه. البت که خودم نمي خوام داشته باشم. باندازه کافي مرحم رو زخمام گذاشته شده. حالا دوست دارم که اون چيزا و ايده آل هايي رو که روزي برام رويا بودند رو با کار و تلاش و اين صبحت ها حداقل در جهتشون تلاشي کرده باشم. اين حداقلشه اما خودش کلييييييييييه!
چهارشنبه هم پست دارم و اين گوشي تازه هم مبارکم باشه. (خود تحويلي!)

اينم محض نوش جان کردن!

جمعه، آذر ۰۹، ۱۳۸۶

حامد مي بره

بعضي وقتا هم مياره

پنجشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۶

ريدر جان

ريدر جان. نمي رينمت! در موقعيتي هستم که بيشتر آدم ها دارند خودشون رو عرضه مي کنند. پادگان نه ها! جايي که هستم. face to face همه از دلشون مي گن. از تجربه هاشون. اينه که همينه که هست!

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بکن بکن يا نکن نکن

نکني ها! نکني ها! نکني ها! چي کار نکنم؟ کار منفي! باشه!
بکني ها! بکني ها! بکني ها! چي کار بکنم؟ کار مثبت! باشه!
سخته؟ نع!
دوست داري پولدار شي؟ نع مچکرم الان ميل ندارم!!!


خسته نيستم ديگه
پر انرژيم. حالا اينکه دلم به غار و غور افتاده و ديشب از ساعت 4 صبح تا موقع رفتن، 1000 دفعه از خواب پريدم و موبايل رو نگاه مي کردم، دليلش در اين مقال نمي گنجه. (صداي خميازه! ااااااااااععععععععععععععععععععععععععععععهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه)

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

عزيز چرا

محمد صادق گيتي نژاد عزيز. من که شما رو نمي شناسم. صحيح؟ چرا رزومه ي فارسي و انگليسي پر و پيمونت رو برام ميل کردي؟ نه که ميل و نوش جان کرده باشي ها! چرا ايميلش کردي برام؟ من چي کارم آخه. برو به خدا بگو!!
والا! نکنه مي خواي بري خدمت. اصلا شما منو از کجا مي شناسي! !؟!؟!؟!؟!؟!!

اين بخش نظرات مشکلش حاده انگاري! من چک کردم هم توي عه عي (IE) و هم توي فايرفاکس کار مي کرد. علي ايها الحالن يکجورايي اصلاحش کردم. اميد که کار کنه. اميد.

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶

دوست دارم

ديشب از مترو دانشگاه امام علي ساعت 10 اومدم بيرون، اونوقت شب داشتن ساکسيفون و گروه رزم نوازي تمرين مي کردند. يا شايدم مارش ساعت 10 رو مي زدند. اما دلم سوخت براي سربازاشون که داشتن پست مي دادند. خودمم هفته بعد 4 شنبه پست دارم.
سه شنبه مرخصي مي گيرم. خوب دارم کارايي مي کنم که براي بعدم خوبه! آره قربونش!
دوست دارم حرف بزنم اينجا. به وقتش بايد بزنم و مي زنم. هواي خوبيه پادگان. عينوهو شماله هواش. از اين بابت خدا رو شکر.

فرمول شش p اينه:
proper prior planning prevents poor performance
برنامه ريزي صحيح از قبل، شما را از عملکرد ضعيف باز مي دارد


Top Blogs About Blogging
+

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

مملکت تخميه ها


واي! عجب مملکت گل و بلبلي داريم. مراقب خودتون و خودمون باشيم.
طفلي اين زهرا بني يعقوب رو شنيديد يا ديديد؟؟ چرا آخه! من حرفم رو پس مي گيرم. دنبال مي کنم مطالب 4 قد و اينا رو. اين هم يک خبر و چند خبره ديگه. يک سري عکس دلريش کنه ديگه هم اينجاست.

اسکيپ


ديشب منزل عمو حسين بوديم. ديدار با پسر عمو و عمه و دختر عمو و عمه و خود عمو و عمه.
امروز هم منزل عمو مجتبي مي ريم جهت ديدار با پسر دايي و خاله بابا اينا.
از اندرونيات خودم دوست دارم حرف بزنم. که اسکيپ مي کنم فعلا. از نوشته هاي ميس شين استفاده مي کنم. به درد بخورن! 9 ماه ديگه مونده از خدمتم. هوا سرد شده و من اين سرما رو دوست دارم. اما بشرط اينکه جايي که هوا گرمه لباس گرمتو نپوشي! سر کار با همون گرمکني هاي پادگان رفته بودم که مثل چي داشتم عرق مي ريختم. اين شعر رو براي عده اي خوندم. نصفش رو حفظ کردم. دوست داشتم حفظ کنم که نشد و سپس بالاجبار از روي نوشته خوندم. براي اجراي بعدي حفظش مي کنم تا اجراي بهتري بشه. احساس راحتي مي کنم. نمي دونم خوبه! نمي دونم بده! خسته هستما! فکر هم دارم ها! اما يکجورايي راحتم. دغدغه هم به اندازه کافي دارم اما راحتم. براي توي اين بلاگ نوشتن، هميشه دوست دارم خودم باشم و از ادا درآوردن و تقليد کردن و خود نبودن و تمارز (درسته؟) و اين دست حالت ها خودداري کنم. بنابراين ميگم راحتم نه اينکه وضعم توپه و خونه و ماشين آنچناني براهه! فکرم راحته. شايد روي مدش نباشم، هميني هم که هست برام زهر باشه که شکر خدا نيست. خواستيد سفار (-> سوار) مترو بشيد، براي اينکه دقيقا دم در واگني که باز ميشه وايسيد، به فلز اونور خط قرمز نگاه کنيد. هر جا برجستگي هاش کمتر معلوم بود بدونيد که اونجا بايد وايسيد. علتش رو هم اگه نخود آي کيويي داشته باشيد مي درکيد. اين عکسي هست که مهدي امروز رفته بوده کوه و گرفته. مي بيني طرف انگار بخاري کرده يک جاي بدنش. خوب بشر نمي گي بقيه لجشون ميگيره. يا خوب خوردي گرمي حاليت نيست يا اصلا حاليت نيست!!! در کل اينجا تهران است و فردا شنبه سوم آذر ماه يک هزار و هشتاد و شش. آري! بشو سوار گاري! برو پيش يوري گاگاري! مسخره شد ديگه. زيادي راحتم. عمدا اينتر نزدم تا حال کنم. چند تا از دوستان و آشنايان خواستند نظر بذارند نتونستند. تقصير من نيستش. مشکل از آي اس پي تونه. من کامنت دونيم کار مي کنه. خاطره دلبرکان غمگین من دانلود کتاب فارسي - و کمي از کتاب - رابطه گروه خونی و شخصیت انسانها ( من هم O !! )

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

من استه

خسته مي شويــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
و يادم بمونه که فقط در زمان عصبانيت نيست که آدم نه بايد حرف بزنه و نه بايد تصميم بگيره.
در زمان خستگي هم فعل اين کارا و اون کارا نتيجه نميده. خود دانيد.
کيسته؟

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

عصر خرد


اين متن رو خوندم ياد عصر خرد افتادم. شما هم بخونيد. منبع اينجا


این متن را حتما بخوانید !
.:: خواندن کل اين متن بيشتر از 3 دقيقه زمان شما را نخواهد گرفت. پس لطفا بخوانيد ::.

١٨ سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اينجا هر پروژه‌اى حداقل ٢ سال طول مي‌کشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست. جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئدي‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار مي‌کنند، بحث مي‌کنند، بحث مي‌کنند، بحث مي‌کنند و خيلى به آرامى کارى را پيش مي‌برند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى مي‌انجامد. به عبارت ديگر:

1- سوئد در حدود 450000 کيلومتر مربع وسعت دارد.
2- سوئد حدود 9 ميليون جمعيت دارد.
٣- استكهلم، پايتخت سوئد كه به پايتخت اسكانديناوي نيز مشهور است حدود 78000 نفر جمعيت دارد.
4- ولوو، اسکانيا، ساب، الکترولوکس و اريکسون برخى از شرکت‌هاى توليدى سوئد هستند.


اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برمي‌داشت و به محل کار مي‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه مي‌رسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک مي‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار مي‌آمدند.

روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک مي‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟

او در جواب گفت: براى اين که ما زود مي‌رسيم و وقت براى پياده‌رفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر مي‌رسند و احتياج به جاى پارکى نزديک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نمي‌کني؟
ميزان شرمندگى مرا خودتان حدس بزنيد.

اين روزها، جنبشى در اروپا راه افتاده به نام غذاى آهسته (Slow Food). اين جنبش مي‌گويد که مردم بايد به آهستگى بخورند و بياشامند، وقت کافى براى چشيدن غذايشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابى با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذاى آهسته در نقطه مقابل غذاى سريع (Fast Food) و الزاماتى که در سبک زندگى به همراه دارد قرار مي‌گيرد. غذاى آهسته پايه جنبش بزرگترى است که توسط مجله بيزنس طرح شده و يک "اروپاى آهسته" ناميده شده است. اين جنبش اساساً حس شتاب و ديوانگي به وجود آمده بر اثر نهضت جهانى شدن را زير سوال مي‌برد. نهضتى که کميّت را جايگزين کيفيت در همه شئون زندگى ما کرده است.

مردم فرانسه با وجودى که ٣٥ ساعت در هفته کار مي‌کنند امّا از آمريکائي‌ها و انگليسي‌ها مولّدترند. آلماني‌ها ساعت کار هفتگى را به 28/8 ساعت تقليل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌ورى و قدرت توليدشان ٢٠درصد افزايش يافته است. اين گرايش به آهستگى و کندکردن جريان شتاب آلود زندگى، حتى نظر آمريکائي‌ها را هم جلب کرده است.


البته اين گرايش به عدم شتاب، به معنى کمتر کار کردن يا بهره‌ورى کمتر نيست. بلکه به معنى انجام کارها با کيفيت، بهره‌ورى و کمال بيشتر، با توجه بيشتر به جزئيات و با استرس کمتر است. به معنى برقرارى مجدّد ارزش‌هاى خانوادگى و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بيشتر است.

به معنى چسبيدن به حال در مقابل آينده نامعلوم و تعريف نشده است. به معنى بها دادن به يکى از اساسي‌ترين ارزش‌هاى انسانى يعنى ساده زندگى کردن است. هدف جنبش آهستگى، محيط‌هاى کارى کم تنش‌تر، شادتر و مولّدترى است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کارى که چگونگى انجام دادنش را به خوبى بلدند، لذت مي‌برند. اکنون زمان آن فرا رسيده است که توقف کنيم و درباره اين که چگونه شرکت‌ها به توليد محصولاتى با کيفيت بهتر، در يک محيط آرامتر و بي‌شتاب و با بهره‌ورى بيشتر نياز دارند، فکر کنيم.

بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر زمان مي‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن مي‌رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم.

بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش مي‌کنيم.

همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار مي‌کنيم. ما نياز داريم که هر لحظه را زندگى کنيم. به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق مي‌افتد، در حالى که تو سرگرم برنامه‌ريزي‌هاى ديگرى هستى.

به شما به خاطر اين که تا پايان اين مطلب را خوانديد تبريک مي‌گوئيم. بسيارى هستند که براى هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها مي‌کنند تا از قافله جهانى شدن عقب نمانند

اگر شما امروز بميريد،شركتي كه در آن كار مي كنيد همين فردا كسي را جايگزين شما مي كند. اما خانواده اي كه از خود به جا مي گذاريد تا ابد از نبودنتان رنج مي برد. نگاه كنيد و ببينيد كه چه را قرباني چه مي كنيد؟ ( نقل به مضمون) از وبلاگ ميس شين

اين هم از اينجا
در روزگاری که دوربین های موبایل تشنه کوچکترین غفلتند.
در روزگاری که زنان در عروسی ها و استخر ها و حتی در مهمانی های خانوادگی امنیت ندارند.
در روزگاری که فیلم سکسی هنرپیشه تیره بخت، میلیاردها تومان گردش پول دارد.
در روزگاری که در اتوبوس و تاکسی و دانشگاه Bluetoothها برای گرفتن کلیپ های جنسی
دست و پا میزنند.
در روزگاری که چت روم ها به جز هوس های نوجوانی اندکی درون مایه ندارد و تمام جستجو های
گوگل و یاهو به کلمات جنسی ختم می شود.

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

باربا ماما


وقتي اين بازي رو در سرسراي مکين باشي ديدم، به ياد چند چيز افتادم. اول از همه به ياد تيزاروس (thesaurus) افتادم. اما مهمترين چيز، همون کارتون زيبا و دوست داشتنيه باربا هاست که تو بچگي ريدم (-> ديدم). باربا پاپا و باربا ماما و ... باربا لالا و ...
مکين خانومه آق منصور اينا، من رو مشعوف کردند و بخاطر عينک جديد داستين هافمنيم به بازي دعوتم کردند. و من آخر شبا که اومدم روش وقت گذاشتم و شد ايني که الان شده!
شروع بازي از اينجاست

. مکين
حامد
حامدي
حامدين (شما حامدين؟ نه پس انم؟(
جامدين (؟ نه. گازم مثل گوزم(
امدين (آره ديگه اومديم(
مدين (آره الان سرباز کچل خيلي مده. من رو مدم الان. همه تو پادگان سربازن(
مکين
. منصور | حامد | محمد | ممد | مد | من | منو | منور | منصور

. نيوشا | حامد | حامي | حاميم | حامي مش | حامي ميش | حامي ميشيا | نامي ميشيا | نام ميشيا | نا ميشيا | نميشيا | نيوشا

. ابراهيم | حامد | احمد | با حمد | با حميد | با حامي | برا حامي | برامي ها | ابراهيم

. غزمر | حامد | احمد | احمر | از حمر | از مر | غزمر

. ساني | حامد | حامي | ساني

. سحر | حامد | احمد | احد | اسد | سد | حس | سحر

. پوريا | حامد | حام | پام | پايم | و پايم | رو پايم | پايم رو | پايور | پوريا

. عطا | حامد | احمد | احد | دا | ادا | ادعا | دعا | عطا

. امير حسين | حامد | احمد | احد | اسد | اسدي | اسيدي | اسير دي | اسير ندي | ارد حسني | ارم حسني | ارم حسيني | امير حسين

جواد | حامد | حمد | مد | جد | جود | جواد

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

ديپلم

اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست؟ / مدرك ديپلمم اينجاست ولي كار كجاست؟
هر كجايي كه من مدرك خود را بردم / پاسخ اين بود كه يك پارتي پولدار كجاست؟
روز و شب هر چه دويدم پي همسر گفتند / از براي چو تويي همسر و غمخوار كجاست؟
پدر دختره تا ديد مرا با فرياد / گفت اوٌل تو بگو درهم و دينار كجاست؟
خانه در جردن و شمران چه داري بچه؟ / پست و عنوان و يا حجره و انبار كجاست؟
ست الماس و گلوبند زمرد كه به آن / بكند دختر من فخر در انظار كجاست؟
يك عدد بنز مدل 98 دو در / تا كند فيس در آن در بر اغيار كجاست؟
اعتياد ار كه نداري و سلامت هستي / برگي پاكي ژن از دكتر و بهيار كجاست؟
هر چه فرياد زدم حرف مرا كس نشنيد / كه به دادم برسد؟ گوش بدهكار كجاست؟
نيست چون بهر جوان عيب اكنون حمٌالم / توي ميدان بكنم باربري، بار كجاست؟
مدرك ديپلم خود را بفروشم به دو پول / ايهالناس بگوييد خريدار كجاست؟


از اينجا
فلک با رنگ بدبختی نوشته نام سربازی
بود یک تکه نان خشک به هر شب شام سربازی
***
بکوب ای نازنین پایت که باید طی کنی این راه
بدان هر شیر غرنده فتد در دام سربازی
***
اگر چشمت پر از خون شد نخواب ای شیر غرنده
بباران اشک چشم خویش ، جوان در جام سربازی
***
تو بر برجک نگهبان شو مشو غافل ز هوشیاری
که برجک باشد ای آگه به سان بام سربازی
***
َروی پا مرغی و چپ راست ، گهی هم گام آهسته
بپر مانند زاغان تا شوی تو رام سربازی


عنقريب بازي مکين خانومي را مي گذارم

جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶

دست کم


اين خانم Yasmeen Ghauri مي باشد. اين وبلاگ شخصيش. سوپرمدل مسلمونه! همه چيز شدنيه. يک شخص دوم مملکتي مي گفت ولي من جدي نمي گرفتم. اين هم ساير عکس هاش در وبلاگي ديگر.

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

هه هه


مي انديشم!!!!! بـــــــــــــــــــــــــد!!!
عکس از اينجا. مطلبش شايد برا برخي جالب باشه. براي من که نبود.

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

بي پدر


- نمي دونم چرا مي خوام ماشين پرادو رو صدا کنم دهنم مي چرخه ميگم: بي پدر! :))
- اينم دکتر گوشزدي
اين عکس آشنا رو مي بينيد. بي پدر رو سرچ کردم برام آورده گوگولي جان! :)
بدون شرح

فکرش را بکون که گفتند اورکت رو از 15 آذر به بعد بايد بپوشي!! يعني اونا ساعت 5 صبح، سردشون نميشه تا اون موقع؟ سربازي يعني اين! مي سازنت يا مي سوزوننت نمي دونم!

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

ممنون


ممنون از مکين و آقاي سانسوري. بابت متن شعر شجريان و اطلاعات تکميلي!
خوب من از همه جا بي خبر، ميبينم خانوماي اتاق، براي من و دوستان 3 تا شکلات کاکائويي گذاشتند. علت رو جويا ميشم ميگن روز دختره. روز دختره؟!؟ چرا؟ چي؟! کي؟! کججا؟! خوب بابا من هنوزم علت نامگذاري اين روز رو نفهميدم؟ من دختر ندارم که بهش تبريک بگم. داشتم هم بهش چي مي گفتم؟ روزت مبارک! مسخرست بنظرم. حالا دختر نه! بگو روز پسر! مضحکه! آره اگه روز پسر رو هم بخوان يک روز اعلام کنند ديگه مسخرست! مضحک تر و خنده دار تر! فکر کردن اينجوري آمار ازدواج ميره بالا!؟ نخير. بهونه ميدن دست ملت تا بابي براي گفت و گو و دوست شدن پيدا کنند که البته اين مفيد فايده هستش :)
عينک قبلي شبيه وودي آلنم کرده بود، عينک جديد هم شدم داستين هافمن! خوبه ها! بچه هاي پادگان خيلي خوش ذوقن. حالا اين دو تا واقعان بهم شبيه هستند! سنخيتي با هم دارند!؟ بچه ها ميگن شبيه چهرش تو فيلم پاپيون شدي! (چشمم ايقند ضعيف نيستا!!!)

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

آشغال

حامد خسته - حامد تنها - حامد آق لادي گدي ياده
برم آشغال ها رو بذارم دم در بيام بخوابم
امروز مرخصي بودم براي کاري - فردا باز پادگان

جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶

عشق پيري


يک گوله دختر دم شهروند توي پونک نشسته اند و طرح مي زنند. توي آفتاب کمي پاييزي. قبلا توي پارک جمشيديه ديده بودم که توي آلاچيقا از اين کارا مي کنند. خوب هر کاري سختي خودش رو داره ديگه.

اينم آهنگ عشق پيري از شجريان. متنش رو يک کم جست و جو کردم يافت همي نکردم. لذتشو ببريد. (امروز با عمو و پسر عمو و بابا کوه بوديم. نشونيه آهنگ رو اميرحسين داد. مي گفت گوشش بده خيلي مشنگه!!)

ايميل ياهو در اين لحظه خطا مي ده و راه نميده. تا بعدان گندش در مياد نميدونم کي ميشه؟!

پ ن:
یره گه کار مو و تو دره بالا می گیره ذره ذره دره عشقت تو دلم جا می گیره
روز اول به خودم گفتم ایم مثل بقی حالا کم کم می بینم کار دره بالا می گیره
چن شبه واز مث بیس سال پیش از ای مرغ دلم تو زمستون بهنه سبزه و صحرا می گیره
چن شبه واز می دوزم چشهامه تا صبحه به چخت یا بیک سم بی خودی مات ممنه را می گیره
تا سحر جل مزنم خواب به سراغم نمیه هی دل مثل بچه بهنه ی بجا می گیره
موگومش هر چی که مرگت چیه ؟ کوفتی نمگه عوضش نق مزنه ذکر خدایا می گیره
پیری و معرکه گیری که مگن کار مویه دفتر عمر دره صفحه پینجاه می گیره
او که عاشق شده پنهون مکنه مثل اویه که سوار شتر و پوشتشه دولا می گیره
کتا کردم دامنار تا بیخ رون مشتی عماد دیگه مجنون توی خواب دامن لیلا می گیره
متن از طرف مکين و منصور - با تشکر

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

سه کم


يکي از چيزايي که جمعه (داشتم مي رفتم دفتر عمو مجتبي) ديدم اينه. دايي غزل توي سريال راه بي پايان. شخصيت مثل فيلمش بود. جدي و مصمم. کم حرف. راننده تاکسي اونقد ذوق زده شده بود که نگو. برگشته ميگه آقا من هر روز زودتر مي رفتم خونه تا سريال رو ببينم. منم خيلي بي تفاوت گفتم: ولي دوست من هر روز که پخش نمي کرد، فقط چهارشنبه شبا پخشش مي کرد. اونم باز به اراجيفش ادامه مي داد. و من ام پي تري را در گوشم چپاندم تا به موسيقي بپردازم.
اين کارايي که مشغولشم بيشتر ذهني هستند. خيلي دارم توي تنظيم وقتم توي اين بحبهه (غلطه ها! درستش رو نمي دونم) سربازي و اعصاب معصاب نداشتن و اين صحبت ها، مثبت مي شم. خوش بينم. گفته بودم قبلا. بجاي خوش خيالي دارم خوش بيني رو رد مي کنم تا بعدش ايشاالله بزنم توي گوش واقع بيني! اينا همش حرفه. در عمل، بايد کمي سختي بکشي. شايد بيشتر از يک کم. مثلا سه کم. :)
و اينکه اداره (محل کار پادگان) هم اتفاقاتي ميوفته که سعي مي کنم برام بي اهميت باشند. حداقل اينجوري وانمود مي کنم. خودم رو مي زنم به اون راه. هي! از زير کار در نميرما!!! کلي گفتم.

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

نع!

نه که خبري نباشه ها. کلي چيز مي بينم و حس مي کنم و دوست دارم بنويسم. وقت مقتضي براي بيانش نيست. يک شنبه هم که پست دارم.
فعلا خوندن بلاگ اين پيرزن رو براي پايان کار امروزم انتخاب مي کنم.
کلي هم خوندن ريدر داشتم که کسي نفهميد و همه رو جملگي READ ALL کردم. از نويسنده هاشون عذر نمي خوام چون به اونا ربطي نداره. من نرسيدم بخونمشون. اميد سر وقت از نوشته هاشون بهره جويم.

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

ابتکار

ابتکار یک روحانی در خصوص ازدواج جوانان
يك دختر و پسر خوب براي يافتن همسر به كجا مي توانند مراجعه كنند؟ آنها نياز به جايي براي ايجاد ارتباط همراه با احترام به سنت دارند.

يكي از روحانيون خوش ذوق كشورمان ، فناوری جديد را براي رونق سنت ازدواج و آشنايی شرعی كسانی كه قصد ازدواج دارند ، بكار گرفته است .

به گزارش « فردا »، حجت الاسلام ساوالان پور اردبیلی براي اين منظور وب سايتی به دو زبان فارسي و انگليسي طراحي كرده و به گفته خودش با اين روش از اينترنت به عنوان ابزاري براي كمك به كساني استفاده مي كند كه قصد ازدواج دارند.

وي انگيزه خود را از راه اندازي اين وب سايت چنين بيان مي كند : در گذشته زن در خيابان نبود و اكنون زني را كه در خيابان مي رود ، نمي توان با يك زن خياباني از هم تشخيص داد بنابراين يك دختر و پسر خوب براي يافتن همسر به كجا مي توانند مراجعه كنند؟ آنها نياز به جايي براي ايجاد ارتباط همراه با احترام به سنت دارند.

ساوالان پور در باره نحوه استفاده از اين وب سایت مي گويد : علاقه مندان از طريق اينترنت برگه پرسشنامه اي را پر مي كنند كه در آن بايد به سوالاتي در مورد خود پاسخ بدهند . همچنين يك قطعه عكس پرسنلي و يك عكس تمام قد ، همراه با 30 هزار تومان فيش ثبت ارسال كنند.
---------------------------------------------------
متن خبر

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

مفيد مختصر

دير کردن، بهتر از هرگز نکردن است
پي نوشت:
دير عمل کردن ....
دير فکر کردن ....
دير رقص کردن ....
دير نقد کردن ....
دير صدا کردن ....
دير خيلي کاراي خوب رو کردن ....
کاراي خوب خوب :)

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

خيلي خبرا

مي خوام تلافي بکنم
مي کنم
يک عه بزرگ
يه روز تلافي مي کنم .... (حميد عسگري)


امروز نشسته بودم توي اتاقم. در فکر بودم بد! اون پسره که اومده اونجا کار کنه (قبلا سرباز بوده و چون کار پيدا نکرده بعد از 6 ماه اومده اينجا و کارايي رو که من تا حالا انجام مي دادم رو انجام ميده + يکسري کار ديگه) يهو يک سئوال کردم که خودم اصلا بهش فکر نمي کردم. کاملا يهويي بود. خيلي با صداي آروم ازش پرسيدم ممد! بيرون چه خبره؟ گفت: خودت بيروني که! مي دوني چي خبره! گفتم: نه! من صبحا بيرون نيستم. نمي دونم صبحا، تو روز، بيرون چه خبره. گفت: هيچي! ترافيک. دعوا. دنبال کار و پول رفتن. نمي دونم بيرون چه خبره. صبحا قبل از همه بلند ميشي ميري بيرون. بيرون چه خبره؟ کي مي دونه؟
اصلا اين تو چه خبره؟
خيلي خبراست اين تو. کدوم تو بماند!

شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۶

خواهد ماند

يک 40 ديقه اي هست اومدم. فرض کن از قطار مترو پياده شي. بعد ايستگاهي باشي که اختلافش با سطح زمين زياده. بري دم پله برقي و ببيني خاموشه! از اون ببعد صداي پله برقي رو بشنوي با خودت زمزمه اش مي کني.
در تاريخ خواهد ماند هر آنچه که حقيقت داشته باشد! ولو تلخ و سخت!

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

ميليوني

عارض باشم:
که خسته ام
که پر اميدم
که پر انرژيم
که پر انگيزه ام
مثل شناي کراول ميمونه.
ميري زير آب، يک دست و پايي ميزني! مياي بيرون نفیس ميگيري. دوباره حرکت مي کني تا به جلو بري. زندگي همينه. بعضي وقتا که مي بيني از بقيه عقبي؛ بايد بيشتر زير آب بموني و محکم تر و اصولي تر حرکات دست و پات رو انجا بدي! انجام بدي! انجام بدي! انجام بدي! انجام بدي!
البته اگر هدف داشته باشي. اصالت و ماهيت زندگي بنظر من رقابت نيست. رقابت براي چي؟ سر چي؟ نه نه!! رقابت نيست. من مي خوام از داشته هام استفاده کنم. مي خوام از به دست آورده هام استفاده کنم. شايد کسي بهم مدرک نده. نده! من مدرک نمي خوام. مي خوام! من مي خوام. من مي خوام که بتونم.
يک استادي داشتيم که يک مثال زيبا رو سر کلاس برامون بيان کرد. گفت بچه ها خودتون رو دست کم نگيريد. شما يک آدم ميليوني هستيد. يک آدم ميليوني!!!! 2 تا پا داريد! يک کيشو قيمت مي ذاريم 5 ميليون. جفتش ميشه 10 ميليون!؟ دو دست داريد. اونم جفتش 10 ميليون؟! شکم و متعلقاتش (دو کليه و اينا) رو بگيم 10 ميليون!؟ سر و با چشم و گوش و عقل و متعلقاتش رو بگيم 10 ميليون؟؟؟؟ شد چند؟ 40 ميليون. اگر همه اينا رو به کمترين قيمت بفروشيد ميشه اينقد! البته منحاي مماخ که بايد 2-3 ميليوني خرجش کنيد! بعد گفت: بچه ها طوري رفتار کنيد، طوري زندگي کنيد که انگار هميشه يک چک 40 ميليوني توي جيبتون آماده داريد!!

دوشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۶

همه رو

خدا ببخشه روزانا خانومو براي مامان و باباش!

خسته نباشيد. منم خسته نمي شم.
دعا مي کنم. شمارو! اوني که بايد بفهمه مي فهمه.
امروز رييسمون اومد از ما سان ديد.
خدا خان دعام کن. (از اون حرفاستا!)
داداش رضا جمعه رفتند مشهد فردا ميان. امروز زنگ زدم صبا، ميگه برات يک چيزي خريدم حدس بزن چيه؟ مي خوام از زير زبونش بکشم بيرون ميگه شيطوني نکن. من نميگم. تو خودت حدس بزن. مثل بزرگا حرف ميزنه دختر داداشم.
تغييرات شگرف. فکر کنم بهشون. گلچين کنم. انتخاب کنم. عمل کنم. فعلا مشوشه! داره الک ميشه. سرند ميشه. به اميد يک هواي تازه تر ....
شنيدين که ميگن ارتش چرا نداره؟ نشنيدين؟ خوب الان شنيدين ديگه. ارتش چرا نداره.
از فردا پول دادم يکي از بچه ها نون سنگک بياره برام، مراسم صبحونه خوري رو از سر دوباره شروع کنم در پادگان. يک جاي دنج هم توي اتاق همي يافتم تا وقتي خوابم مياد برم اونجا چمپاتبه بزنم اونجا کمي چشمام رو، روي هم بذارم!

شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶

شاشتو قربون

جالبه وقتي مجردي دنياي متاهل ها رو دمبال مي کني و وقتي متاهلي دنياي مجردها رو! يا جالبه يا مزخرف! هر چي!
من از اين موضوع دکتر خوشم مياد. مثل ساير مطالبش!

پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶

چرا واقعا


آخه چرا؟ واقعا چرا؟ پس من چي؟
من کجام؟ تو کي؟ اينجا کجاست؟ (از اينجا لينک رو ديدم)

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶

درود بر منفي

نظرات را دمبال کنيد

جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

لعنت بر مثبت

آب نماي الماس شرق - زيباست

سلام
از الان بگم که عصر جمعه هست و من تازه کمی از ریدرم رو خوندم. قبلش خوابیدم و ناهار رو با داداش رضا اينا خورديم. با صبا کمي کل کل کردم. صبح که از پادگان اومدم (ديشب پادگان پست بودم. بعد از 5-6 روز پادگان نبودن، سخت بود. هم پادگان رفتن سخت بود – که مهدي لطف کرد و من رو صبح رسوندش – هم اونجا موندن و پست دادن با مسئول شب قشنگ. بازم همون آدم دوست داشتنيه مزخرف بود. شانس ندارم که. قرار بود آدم خوبه باشه که واي نساد و اين واي ساد!) رفتم نون بربري خريدم. يک ساعتي توي صف وايسادم. چه مکانيزم جالبي داره اين نون بربري. بعدشم پنير خامه اي خريدم و آب پرتغال. خلاصش به خودم رسيدم. مهدي هم صبح رفته بود کوه. دمش گرم. ديگه بعد از صبحونه خونه رو جارو کردم و اصلاحاتي در ظاهر انجام دادم ناهار ماهي! ظرفهاي بعدشم شوشته کردم.
چهارشنبه که اومديم، حال و حوصله اصلا نداشتم. اما چند حرکت خسته کننده کردم که خسته تر شدم. همين که از محمود شنيدم 5 شنبه برنامه کوه نيستش کلي خوشحال شدم. آره. کمي وبگردي و ديگه بقيش خستگي بود. 5 شنبه هم کلي خوابم ميومد توي اداره.

يکي از بچه ها که برج 2 (ارديبهشت) ترخيص شده داره مياد اونجا قراردادي کار کنه. محمد حسن بيگي. پسر خوبيه. طفلي توي اين مدت بيرون کار گير نياورده. واي به حال من! من و تو نداريم. وضع براي همه همينه. مديريت خونده! هي هي!

به قبل ترش بخوام برم مشهد خيلي خوش گذشت. روز آخر عمه اشرف و آقا کامي اومدند. کلي با اونا خوش گذرونديم در همون مدت کم. با ماشين آقا کامران کمي بيرون گشت زديم. براي کار دادگاهشون و تصادف 2 سال پيش خدابيامرز نيره اومده بودند که برند قدمگاه دادگاه.

اونجا ميثم يک خونه نقلي (30 متري فکر کنم) اجاره کرده که اين سال آخريش توش باشه. تا قبلا خوابگاه داشت که امسال بهشون ندادند. چه بهتر!! خونه خوب و جمع و جوري بود که يک حموم توش کردم و چرتي زدم و ناهاري خوردم و لذت بردم. مي خواد بخونه براي فوق که حتما موفق ميشه!

با مهدي به الماس شرق رفتيم و بازار بين المللي رفتيم و خاطرات کيش رو مرور کرديم. ديدن الماس شرق توصيه ميشه. به يکبار ديدنش ميارزه.

حرم هم مي رفتيم. شما هم بريد! خيلي خلوت و عالي بود! خيلي!

ديگه خيلي چيزا بود. خيلي شوخي ها کرديم و درس ها گرفتم از اين سفر. توصيه هاي مادرانه خاله ثريا! مصاحبت با حاج عمو! ميثم. زهرا يک دوربين ديجيتال کانون گرفته بود که با اونهم چند تا عکس گرفتم. براش گوگل ريدر رو ارائه دادم و يک حساب جي ميل براش ساختم. حيفه که ADSL داشته باشه و عکاسي کار کنه، اما بخش photography ريدر رو نبينه.

به خيلي چيزها هم فکر کردم.
آدم حرم ميره هوس مي کنه دو نفري بشه. بس که دست به دست هم ميدند دختر پسر ميرن اونور اينور.
راستي هوا، هواي دونفره ايه توي پاييز! فکر نکنم کسي انکار کنه اين حالت رو. آره. من که تک نفريم و بي حال. به قول يک وبلاگ نويس خوش به حال آيندگان. از نوشته هاي قبلي هاشون به راحتي مطلع ميشن. از حالاتي که درش بودند. از موقعيت ها، تجربه ها، آموخته ها، دانش و طرز فکر، روش زندگي و ...

مهدي پزشکي راد رو هم رفتم ديدم. آموزشي با هم بوديم.

امروز خاله ثريا زنگ زد من برداشتم. عذر زحمات خواستم گفت: آره! هر چي جمع و جور مي کنيم تموم نميشه! منم گفتم مي خواي يک سفر ديگه بيايم جمع و جور کنيم. گفت: آرررررررره بياين! اين خاله ثريا زن عموي بنده هستند که از بچگي ما بهشون ميگيم خاله. يک خاطره جالب هم دارمو بگم؟ توروخدا! بگم؟ يک سال بچه تر از الان بودم مشهد بوديم. احتمالا دبستان بودم. بعدش يک راديو داره مشهد به نام صداي زائر. زنگ مي زدي هر چي مي گفتي پخش مي کردند. منم زنگ زدم حرفمو زدم (يادم نيست چي) بعدش طرف پرسيد آقا پسر شما الان کجائيد؟ منم جواب دادم منزل زن عموم. (اون زمان من سين و ز رو طوري تلفظ مي کردم که نوک زبونم بين دندونام قرار مي گرفتند. يک طورايي مسخره و خنده دار بود) بعدش حاج عمو بنده ي خدا شنيده بود! يک خندش گرفته بـــــــــــــود!!! مي خنديد مي گفت پسر جان تو اومدي خونه عموت يا زن عموت؟ منم مي گفتم: ذن عموم! بساط خنده ايه هنوز اين خاطره. دفعه ي بعدي هم زنگ زدم که اصلاح کنم خطامو (فکر کنم در سفر بعدي) باز هم گفتم خونه ذن عمومم!

يک بي انگيزگي خاصي دارم. حس مي کنم که .... از نظر کار از بقيه عقبم. از نظر چيزايي که بايد وقت بذارم روش ولي نمي تونم .... (خير سرم به اينا فکر کردم!)

جالبه چند وقت پيش با اين علي رضا خنگول مي حرفيدم. حرف چيزي شد بهش گفتم کتاب چه کسي پنير من را جا به جا کرده را خوندي؟ گفت دارمش اما نخوندم. پرسيدم چرا؟ گفت آخه از اون کتابايي که مي خواد طرز فکر آدم رو عوض کنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بهش گفتم مثل يکي از شخصيت هاي اون داستاني. اگه اشتباه نکنم هم!

يک چيزي توي پست (ديشب) محمود تعريف کرد جالب بود. مي گفت يکي از دوستاش هر وقت مي بينتش بهش ميگه خدمتت تموم نشده هنوز تو؟ اونم ميگه نع! بعد ميگه خوب يک روز صبح زودتر برو. تا عصر تموم ميشه. نهايتش تا آخر شب واي ميسي تموم ميشه ديگه. عبارت جالبيه!

عکس هايي که از مشهد گرفتم رو بعدها ميگذارم سر جاش!

يکي اين رو سرچ کرده اومده توي بلاگم -> چطوري احمق. بايد عرض کنم خوبم. از احوالپرسي دوستان! :)) :D
اينجا مي تونيد ببينيد ما بقيه داستان رو. اون پايين پاييناست.
---------------------------------------------------
طرز نوشتن و جمله بندي هاي سکته ي احتمالي متن، کاملا کار شده روش و از قبل پيش بيني شده مي باشد :)

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

ز مشهد

مشهد هستم و عمران کسی رو 2a کنم. (بجز اونایی که گفتند و بر و بچز پادگان)
یکسالی میشه که آقا رضا رو ندیدم. امروز صبح رسیدیم و شب ایشالله میریم حرم.
منزل حاج عمو دکتر هستیم و adsl دارند و ما را مشعوف همی کردند.

با ابراهیم عزیز هم حرفیدیم. زنگ زدیم خونش نبود. بعد رو موبایلم زنگ زد و تلفن هتلشون را داد باهاش حرفیدیم. زده بوده بیرون شهر و لذتش رو برده بوده با همسرش. دمش گرم. خدایا ما هم بهش ملحق بشیم. امروز داشتم مصاحبه ها و معرفیش رو توی استرالیا می خوندم. توی مجله های محلیشون چاپش کردند و فرستاده برای عموجان اینا. وایییی که چه فرهنگ مثبتی دارند. ای خد!

برای مطلب سانی از این فرصت استفاده کردم و کامنت گذاشتم.

دیشب هم توی قطار کلی گفتیم و خندیدیم. خاله منصور هم باهامون بود کلی خوش گذشت. بهش می گفتم تورو خدا حرم مشرف شدید ما رو دعا کنیدا! می گفت مگه تو نمیای حرم. منم: نـــــــــع!!

بابا یک دمل چرکی و عففونی رو لپش زده 2-3 روزه، امروز صبح حاجعمو زحمت کشید بردش پیش یکی از دوستاش چرکش رو کشیدند. کماکان پاش توی گچه ولی شکر خدا بهتره.

فعلا بریم مشهد گذرونی تا بعد.

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

دارم ميرم

به مشهد ببينم چي ميشه.

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۶

خرن

نسخه اوبنتوي جديد رو ميشه از اينجا سفارش بديد.
shipit من سفارش دادم.

يک جست و جويي کرديدم ديديم که از اونور دنيا رايگان مياد، ولي پست يک 500 تومني ميگيره. نگرش OPEN SOURCE واقعا تامل برانگيزه. مگه اونا خرن؟؟ (اون قسمت ارتفاع پست که به رضا شفيعي جم مي گفتند ميري اونجا بهت حقوق بيکاري ميدند. اونم گفت: مگه اونا خرن؟)

زندوني و سرباز و بي کس

هيچ تمريني به اندازه تمرين آزادي عذاب آور نيست
آره! پول ندارم پيرهنم رو شکل عقيدم بپوشم
------------------------------------
اعتراض رو ميبينم. عجب فيلم خريه!
الان برادره رو با خودش برد.
اون زمان فکر مي کردم فيلم رو فهميدم. الانم فکر مي کنم دارم مي فمهم اما نمي فهمم.
هر دوراني اسماي خاص خودش رو داره.

فحش رو نگاه: مرد تيکه ي مرغ!! مرغ، نماد يک مفعول!

سه‌شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۶

چه خشگل

چه خوشگل! چه خوشگل! چه خوشگل شده ياهو!

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

دليل

يکي از سربازا ديشب پست بوده پادگان. يکي از دوستاش امروز حماقت کرده زنگ زده به خونوادش و گفته که بچتون ديشب پست اينجا بوده، تير خورده به قلبش مرده. اون بدبختا هم (بابا و مامان و خواهر و برادر) اومدند گريه و زاري پادگان که جنازه بچشنون رو بگيرند. من که موقع خروج فهميدم اما بچه هايي که در جريان بودند مي گفتند يک علم شنگه اي بپا شده بوده. بنده خدا مادر و خواهرش هي غش مي کردند. حتي وقتي بچشون رو صحيح . سالم ديدند.
نوشتنم دليلي نداره، بالطبع ننوشتنم هم دليلي نخواهد داشت.

نمي بريم، تحديد، شکر

//* آدما اينکه چه نوع فکر يا خط فکري بياد تو ذهنشون، دست خودشون هست. دارم فکر مي کنم به طرز فکرهايي که داشتم، که ببينم خيلي هاش دست خودم بوده يا نع! بوده. همش دست خودم بوده. مثلا الان فکر مي کنم به اينکه چطور من تو مخم بوده که توي اين جاي نظامي استخدام شم. به اين نتيجه مي رسم که محيط رو خط فکري که به آدم ميده خيلي موثره. خيلي خيلي زياد. يک جور شست و شوي فکري رو ميشه در نظر گرفت. حالا هم که با خودم کنار اومدم، تحمل اون محيط يک جورايي سخته برام. فقط خدا رو شکر مي کنم که چند نمونه آدم با شعور اونجا دور و برم هستند.

آره. دوست دارم خودم رو توي محيطي باز قرار بدم، که موج مثبت بده به آدم. نه اينکه دلم رو خوش کنه ها، نع! خط واقعي، محيط واقعي، ديد واقعي! مستلزمه اينه که خود محيط هم واقعي و به قول معروف STABLE باشه. آره مثل نرم افزار. حالا کـــــــــــــــــــــــــــو تا من بتونم که انتخاب کنم که خودم رو توي محيط دلخواهم قرار بدم. از اشل هاي کوچيک بايد شروع بشه تا برسه به اشل هاي بزرگ. در مورد انتخاب هم همينه. انتخاب ظرف آب خوردن و غذا گرفته تا انتخاب شغل و دوست و همسر و ماشين و مسير زندگي و ...

ما از زندگيمون لذت نمي بريم. ما منظورم ايرونيها و اونايي که مي خونم و مي بينم. دست خودمون هم نيست. با يک سريال خط فکري و فرهنگي جامعه به يک سمتي سوق پيدا مي کنه. با يک سخن يا شعار يا خبر، هکذا. شست و شو داده شديم يقينا. اگه بزنيم رو دوش مردم، بگيم مردم عزيز! هيچ مي دونيد چرا داريد اين مسير رو ميريد!؟ مثل نوار يک سري صحبت تکراري تحويلت ميدند. زندگيمون تکراريه. بر اساس خواسته ي يک خواسته داره جلو ميره. مثل خيمه شب بازيه. بنظرم خالقمون اين رو نمي خواد. من هم از تحديد بدم مياد و هم از تهديد *//
(تريپ نوشتن همانند نوشتن کامنت در پي اچ پي PHP مي باشد. برين حال کنيد. برين ديگه.)

شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶

هميژوري

910. قيمت مواد تو زندونا 40 برابر خارج از زندان اعلام شده.

80. ما، هم جنس باز نداريم. کاندوم تو زندونا پخش مي کنند (توي کلاس بهداشت پادگان گفتند) تا زندوني هاي عزيز، اگر خواستند، بادکنک بازي کنند.

71. بعضي روزها، شبه!

5. ديشب افطاري که خونه داداش رضا اينا بوديم خيلي مسه داد. تو خونشون پر چيزاي قشنگ و ديدنيه. من از اينور اونور خونشون چند تا عکس گرفتم.

9001. يک عکس از منزل قديمي که مهدي و عمو مجتبي رفته بودند، گذاشتم تو بلاگ معکوسم.

5203. گاهي وقتا حس مي کنم مفعول با واسطه هستم در زندگي و بخصوص سيستم. توي دانشگاه اين حس بد رو داشتم، توي خدمت هم همين حس رو دارم.

677. يک چيزي که توي وبلاگ هاي فارسي به نظرم برجسته هست، زياده بيش از حد احساسي هستند. به نسبت خارجکي ها، حتي ايرونيهايي که توي خارج از ايران هستند ميگم. اونايي که توليد محتوا مي کنند و اخبار پزشکي، تکنولوژيکي، اينترنتيکي و ... مي نويسند که بجاي خود. اونايي که روزنگاري مي کنند رو ميگم. خيلي برجسته هست اين احساسي بودنشون. يک چيزي که خيلي باز توشون بارزه، عدم بيان حقيقته. يک جور خودسانسوري. نه که دروغ بگن. راستش رو نميگن. بخاطر فرهنگمون هست البته. يک مصداقش همينه که کسي با مشخصات و اسم واقعيش عرضه نميشه. که علتش يک موضوع فرهنگيه.

002. به تعبيري خوبه که من زمان خدمتم رو با سال ميلادي بسنجم. الان که 6-10-2007 هست، من 10 ماه از خدمتم گذشته. و با شروع سال ميلادي، يکسالم ميشه و سرازيري خدمت
رو آغاز مي کنم. تا 8-2008 چيزي نمونده ديگه.

420. ما هم ايرونيهايي هستيم که خارج زندگي مي کنيم. (از منظر ايرونيهايي که خارج زندگي مي کنند.)

8001. صبا ديشب از خونشون اومد خونمون. اما شيطون آخر شب سراغ مامانش رو با گريه گرفت، من و مهدي برديم رسونديمش.

===== خودم رو نقد مي کنم. تا قبلنا فکرم اين بود که از بتوچه، به من چه و ولش کن استفاده نکنم. الان ديگه بعضي حالت ها ازش استفاده بايد بکنم.
آیت زندگی از عطاءالله مهاجراني
دیروز خانم پل نگاهی به درختان کوچه مان انداخت و گفت: معجزه رنگ ها را ببین! این طیف رنگ سبز کجا بود؟.ببین برگها دارند زرد و قهوه ای روشن و سیر می شوند.برایش گفتم:این همه زیبایی در نگاه شما هم هست.همان حرف معروف اندره ژید ؛ در مائده های زمینی.
تجربه زندگی در لندن می گوید: اینان قدر همه چیز را خوب می دانند.
به قول شاملو:هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ!
اینان همیشه همینند.از زندگی با تمام وجودشان استفاده می کنند.ما شرقی ها انگار کوچ نشینیم.آینده آرمانی ما در دور دست است.اینان خیالی آسوده از آینده دارند و لحظه حال را با تمام توان در می یابند.
می توان در زندگی به آنچه نداریم مدام بیندیشیم و حسرت بخوریم.می توان از داشته ها هم خرسند بود و البته به آینده نیز چشم داشت. به گمانم شب قدر یا لحظه قدر؛ درک دم!پیدا کردن موقعیت خویش در زندگی ست. زندگی که

جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶

خاک شير


بايد عارض باشم خدمت بلاگ عزيز، که بنده مدت 3 ماه است که داکسي سايکيليني نمي خورم. قرص بي قرص. اين به اين معني نيست که رژيم غذاييمو نگه داشتم. نه. سس و نوشابه و خرما و خامه و از اين دست رو هر از چند گاهي مي خورم. دواي من و چيزي که زياد نوش جان مي کنم خاک شير هست. بسيار بسيار تاثير گذاره. اوايل سختم بود خوردنش و با سکنجبين و يا شکر مي خوردمش. الان ديگه لات شدم و همينجوري مي خورمش.
خوردن سولفات روي رو مجددا توصيه مي کنم.

فاشيون

اين فاشيون فوتوي ياهو هم قشنگه ها!
البته توصيه مي کنم ساير بخش هاي تصاوير ياهو رو هم ببينيد.

پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

کلاژ

يارو شرت مامان رو سرچ کرده اومده تو بلاگ من. من تو چه زمينه هايي مطلب نوشتم خودم هم خبر ندارم. با خاله و عمه ي منهم کار داشتند چند وقت پيشا!! يک کاري نکنيد منم دست به عمليات انتحاري بزنما!! گفته باشم. همچين هم بي خطر بي خطر نيستم.

کلاژ سرنوشت از ايده هاي کوچک من
مدتی بود تصمیم گرفته بودم به زندگیم سر و سامونی بدم. برای همین چهار چشمی مراقب اوضاع بودم تا هیچ فرصتی رو از دست ندم. ادامه

چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶

به نفس

اين هم از مزاياي شب قدر.
قالب بلاگم تغيير کرد. با لطف و زحمات فراوان اين دوستان عزيز در قالب فارسي بلاگر. دوست دارم خودم هم کمکشون کنم. اگر تونستم حتما بهشون اعلام آمادگي مي کنم.

همراهي با کسي، يا يک راهي رو رفتن، لزوما به معناي اعتماد به نفس بالا داشتن نيست.
فعلا خسته شدم از توي نت موندن. کلي هم به ريدرم RSS اضافه کردم. از جمله بلاگهاي لينوکسي و خبر هاي تصويري ياهو و اخبار ياهو و گوگل و بي بي سي. خسته شدم.

قدر


عکس از اينجا - قشنگه؟ مگه نع!

از عطا خان مهاجراني عزيز
شب قدر به اندازه هزار ماه می ارزد!هزار ماه درست گذران عمر پر و پیمان انسانی است که هشتاد سالگی را پشت سر بگذارد.مثل پدرم! که نامش نور است و همه زندگانی اش چراغانی است.
قدر؛ گوهر هستی است.ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیئ قدرا
آفتاب و ماه و ستاره به تعبیر دانته به عشق در تقدیری الهی می گردند.ذلک تقدیر العزیز العلیم.
شب قدر شبی ست که به زندگی خود و گذران عمر می اندیشیم.این کشتی بی لنگر کژ و مژ عمر؛ بی قطب نما و بی ناخدا به کجا می رود؟

سه‌شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۶

باشه

باشه؟
در خدمت تيکه هاي نابي ميشنوي! به دوستم (فوق ليسانس مواد - جوش) که کرايه ماشينش رو حساب کردم و مي خواد حساب کنه، ميگم باشه حالا! اونم ميگه سيد! چند سال پيش توي يک کارخونه کار مي کردم به يک کارگره يک همچين چيزي گفتم، چيز قشنگي جوابمو داد. البته کمي بي ادبيه. يوخده! طرف گفته که: مي خواي باشه، باشه! اما اگه بمونه کلفت ميشه، بخوام درش بيارم اذيت ميشي!!!!!

محبتي از کسي نمي بينم. نمي دونم چي بگم. چژوري بگم! چژژژژژژژژژژژژوري؟ مي خوام خودم رو محدود کنم. اين چه مشکليه آخه؟ نه که جفا ببينم. نه که خدا و پدر و مادر و داداشا رو نبينم. اوني که بايد باشه نيست. نمي دونم اقتضاي شرايط خدمتمه يا چيز ديگه؟ نادوووووووووووونم! ابراز احساس رو نمي گما. يکي يک راهي نشونم بده. نقدم کنه. آره نقدم کنه. يک عادتي دارم شايد همين بده (شايد! نمي دونم.) يکي که نقدم کنه که چرا فلان کردي يا بهمان نکردي، يا فلان نمي کني يا بهمان مي کني، بعد از گوش دادن بهش، دليلام رو بهشوم مي گم و عموما من رو به حاضر جوابي متهم مي کنند و مکالمه ادامه پيدا نمي کنه. خوب بابا! نقد کنيد ديگه. حرف زدن که ماليات نداره. توهين که نمي کنيم به همديگه! حرف مي زنيم. بابا يکي بياد من رو نقد کنه. من ميخوام نقد بشم. اين همه براي شنيدن بقيه وقت ميذارم و بها مي دم، اما هيشکي اين وقت رو براي من نميذاره! فکر نکنم توقع خيلي زيادي باشه؟!
مي دونم اعتماد به نفسم خيلي بالاست. خيلي. اينقدر بالاست که دارم فکر مي کنم همين نقطه ضعفمه! کسي پاپيش نميذاره. حالا شايدم فکر مي کنم که اعتماد به نفس بالايي دارم. خوب يک شير پاک خورده اي بياد بزنه تو سرم بگه اخمخ جون! توهّم زدي! تو هيچ پوخي نيستي!! چوس چوس زيادي نکن! نمي کنم بخدا! ديگه اصلا خودم رو ايزوله مي کنم. هرچي که مي دونم ديگه نمي دونم. نمي دونم. خوودم رو ميزنم به خنگي. يک اصطلاحي تو اين محيط آموزشي که کار مي کردم رايج بود تحت عنوان خنگ آموزي. آره داداش! من يک خنگ بالقوه ام. بياييد من رو از خنگي در بياريد! من اصلا بيراهه رفتم. بياييد من رو براه راست منحرف کنيد. بياييد ديگه. هم اکنون نيازمند ياري سبزتان هستيم.

از تادانه
باور کن که مدح و تعریف، انسان را سست می کند و باعث می شود که نیروی کم تری به کار ببرد. اما انتقاد و حمله ای که با خونسردی استقبال شود؛ انسان را قوی تر می سازد. بگذار خود اثرت، از خودش دفاع کند و تو به راه ات ادامه بده. اگر اثر تو نتواند ضربه ای را که بر آن وارد شده است، تحمل کند تو هر تلاشی که بکنی، نخواهی توانست از سقوط آن جلوگیری کنی. بکوش اثر دیگری، محکم تر و مقاوم تر از اثر قبلی به وجود آوری. (اين رو با طلا بايد نوشت)


از Datum of Freedom
بنظرم اگه ما ياد بگيريم كه براي فرد ارزش قائل شويم، براي همه گروهايي كه فرد در اون عضويت داره نيز ارزش قائل شديم ولي بر عكسش صادق نيست! (اين هم با همون طلا بنويسيم)


اين پادگان ما خيلي باحاله! افسرهاش بعد از سربازاش از پادگان خروج مي کنند. به اين ميگن نظم. يک جورايي عين مديريت مملکت ميمونه. همه چيز و همه کس سر جاي خودشونند! اوني که بايد به کارش برسه، معطل ميشه و اوني که هيچ سواد و فرهنگ و شعور و کاري نداره (جز فحش دادن و نعشگي و الواتي و ... (دور از جون دوستاي سربازم)) راست راست راه ميره و به ريش گروه فرهيخته مي خنده!! اينها هستند آينده سازان کشور!! نه ما!!
هي هوس سيب زميني مي کنم ميلم نميگيره بعد از افطارا برم بخورم. اي بابا!

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

خر

سلام

اينو من حدس مي زنم که خدا وقتي خر رو آفريد، به ملائک گفت در آينده از اين موجود بيشتر خواهيد شنيد. راست مي گفته ها!!

ديشب از مراسم احيا جا موندم. با مهدي رفتيم دنبال شام (دوست مهدي آشپزه! يک دست پختي داره که نگو!). بعدش طرف، بنده ي خدا، از شدت کار زيادش، ساعت 1 اومد. من که خوابم ميومد گرفتم (چه جورم گرفتم!) توي ماشين مهدي خوابيدم از ساعت 11. چه خواب خوشمزه اي بود. بعدشم اومدم سحر رو خوردم (سحر همان غذايي است که در سحرگاه ماه رمضان قبل از اذان صبح ميل مي شود و نه جنس مونث!!! ) و خوابيدم. صبحم که قربونش برم تا رفتم پادگان برگشتم. اين ماه رمضونه خيلي حال داد پادگان. اصلا زود گذشت.
قراره همون سيستمه مالي که درآوردم با اکسل واگذار بشه به خودم. (يک جور کار اجراييه ديگه!) ازم طرح خواستن که دارم چيزي تو مايه هاي نمودارهاي UML در ميارم تا بلکه چشم و گوششون باز بشه بنده خداها.
فعلا خوابم مياد. تا فردا!

تو هم

ميكروسافت هم براي من آدم شده!!!

یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

بذار

سلام

امروز مرخصي گرفتم و ...
رفتم بيرون. (ها ها)
به علي رضا زنگيدم و حرفيدم. البته ديشب هم باهاش حرف زدم. مي گفت وبلاگمو مي خونه. اگه مي خونه بهش ميگم خيلي اوسگولي! خودت مي دوني چرا!
يک کار مفيد کردم (به ظنّ خودم)

توي مترو بودم. زنگ زدم مامان ببينم مياد بريم بازار يا نع؟ اومد گلوبندک و رفتيم داخل بازار. اين خانما عجب بلدنا اين بازارو؟؟!! تازه مامان مي گه خاله مولود مثل کف دست، هم جاي بازار رو بلده. البته زنداداشم هم دست کمي نداره. يک ساعت خريدم (ساعت دارم. اما صفحش سياهه. تو پادگان نيگاهش مي کنم يکجوري مشمئز مي شم. اصلا اين ساعت سياهه، کند مي گذرونه خدمت رو برام. آره. دليل خريد ساعت همين بود!) 4 تا تي شرت گرفتم. که 3 تاش سفيد هست و يکيش سورمه اي. بعله. نونوار شدم. به مامان گفتم ر فت تا بعد از خدمت بخوام البسه اي، چيزي بخرم.
بازار بودم از پادگان زنگ زدند سئوال کامپيوتري پرسيدند.
(بذار اين ثبت نام اينترنتي گزينه دو رو فعال کنم.)
همين ثبت نام اينترنتييه رو کار کردم.
10 تا تخم مرغ خريدم.
ماء الشعير خريدم.
يک دبه سرکه خريدم.
مهدي فيلم گرفت و نون خريد.
بابا آمد.
ريدريدم.
جمعه منزل داداش رضا افطار دعوتيم.
راستي مامانجونو ميثم و خاله جمعه ايه رفتند مشهد. جاشون خيلي خاليه. ما بعد از عيد فطر ميريم. يک 4-5 روزي بريم يک حالي ببريم.
راستي تر اينکه عمو ها و عمه و پسرعمو اومدند منزلمون توي اين يک هفته هه. هم عيادت بابا و هم ديدار بعد از افطاري که خيلي خيلي براي بابا و خودمون خوب بود. ما هم دوست داريم بريم خونشون، اما بابا با پاش اذيت ميشه. اينه که همينه که هست.

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶

جونمي جووووون


بالاخره رفتم استخر. واي که چه استخر خري بود. يعني حال داد! اينم عکس خوبييه!!!

قبل از افطارا

شوخ طبعي از گوشزد
صدای او را درست نمی‌شنیدم فقط همهمه بیماران و شلوغی سالن انتظار در گوشم بود و مردک همچنان داشت راجع به اینکه ابوعلی سینا حکیم بوده است و همزمان به مداروی روح و جسم می‌پرداخته مزخرفاتی سر هم می‌کرد که گوشی تلفن را برداشتم و تلفن زنم را گرفتم و گوشی تلفن را به طرف او گرفتم و گفتم: بگیر!

نطقش کور شد و پرسید: این چیه؟

با عصبانیت گفتم زن من پشت خطه...لطفا یک کلمه بهش بگو الهی بمیری تا بی‌حساب بشیم!!!
اطلاعات لطفا از فلفل کوچکولوي خودمون، ساني
زنان و ثکث از مزيدي
محمولا (و نه معمولا) قبل از افطار رو با فيلم هايي که از کلوپ ميگيريم ميگذرونيم. ديگه نمي خوابم. مگر اينکه خيلي ديگه خواب لازم باشم. چند وقتي هم هست که ريدرمو مي خونم. اينا هم چون جالب بودند گذاشتم.

دهنم آب افتاد

ويلوس

ویروس عشق - نوشته شده توسط gwmorteza@yahoo.com در گروه اينترنتي مبين

چيزی که توی مملکت اصيل و با فرهنگ ما زياده، چيزی نيست جز عشق و عاشقی.
هرکسی با يه نگاه، يا صدا عاشق مي‌شه و يا بلعکس متنفر مي‌شه!
اصولا گيرنده‌های رمانتيک قلب ما ايرونيا خيلی آنتن دهيش قويه و اتومات و فوری جواب می‌ده.
اونچيزی که اينروزا ما اسمشو گذاشتيم عشق چيزی جز يه ويروس نيست.
ويروسی که از طريق چشم ها، آهنگ صدا، نوشته ها و تصاوير، اصطکاکات و... منتقل ميشه و فوق‌العاده خطرناکه....
وقتی اين ويروس خوشگله وارد تن آدم ميشه يه سری اتفاقاتی به شرح زير صورت مي‌گيره:
1- بالا رفتن دمای بدن (يه چيزی تو مايه‌های تب)
2- افزايش ضربان قلب و اضطراب و هيجان.
3- کم اشتهايي و يا بلعکس.
4- بی تفاوتی نسبت به همه چيز غير از عامل انتقال دهنده ويروس.
5- بی‌خوابی و آبريزش از چشم و گاهی بينی و بعضی موارد از دهان.
6- سردرد، گلو درد، دل درد، درد مواضع ماهيچه‌ای گردن و ستون فقرات و کمر و اجزای وابسته.
7- فلج موضعی مغز و عدم قدرت تصميم‌گيری عقلانی.
8- تمايل شديد به شماره‌گيری تلفنی.
9- تزلزل شخصيتی و افت قدرت اعتماد به نفس و تمايل به مرگ.
10- تمايل به خنديدن يا گريه شديد.
11- افزايش شديد ميل خودکشی.
12- ضعف شديد و کلی دستگاه عمومی بدن.
13- تمايل شديد به خواندن شعر، شنيدن ترانه و دراز کشيدن روی تخت.
14- فوران آه‌های متمادی از ته دل.
15- گيجی، منگی، قاط زدن و ميل زياد به پياده روی.
16- اعتياد به سيگار، ترياک، هرويين، مرفين، کوکايين، کافئين، وازلين، استالين و ...ـئين.
17- فعاليت فوق‌العاده سلول‌های تصوير سازی و تخيل مغز.
18- قاطی کردن شب و روز و ماه و سال و پارکينسون موضعی مخ.
19- نياز شديد به محبت و آب يخ و چای و آب قند.
20- توجه بيشتر به آيينه و وسواس شديد صورتی.
21- تمايل بی‌اندازه به تکيه کردن به يک شخص يا پشتی محکم.
22- خواب روزانه و تغيير هويت شخصی از آدم به جغد و گاهی شغال.
23- مبتلا شدن به بيماريهايي از قبيل مازوخيسم، قانقاريا، کم‌حرفيسم، ورميسم چشمی، کوتاهی قد و وبا!
24- افسردگی و ... مرگ.
همونطور که مشاهده كرديد، اين ويروس شهرام پهرام حاليش نيست. بی‌رحم و نامرده و توی تن هرکی بيفته فيتيله پيچش ميکنه.

جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

عند تسک


دم افطاري داشتم قطع مي کردم که ديدم ريدرم چشمک زد. رفتم ديدم اميرحسين آپ کرده.
ميثم ولايي فوت کرده. قبلنا که دفتر بودم هر از چند گاهي ميديدمش. يک سرچي هم الان کردم ببينم توي نت ردي ازش ميشه پيدا کرد يا نع که ديدم جز قربانيان حادثه سقوط هوايي تايلند بوده خدابيامرز. خدابيامرزتش. طفلي با زنش بوده و هر دو فوت شدند.
خدايا! بازم بايد cpu usage بره بالا؟ خداييش داغم شد وقتي خوندم. داغ!
پسر مخي بود. روحش شاد.
از حافظه چوب - وبلاگ پسرعمو
هنوز چهلم مرتضا پهلوان نشده، خبر فوت میثم ولایی را آوردند. ما موندیم و کلی خاطره از این دو.
چقدر خوبه که آدم تو ذهن بقیه تا می‏شه، خاطره‏ی مثبت و خوب داشته باشه.
آخرین باری که باهاش در تماس بودم، سر همان پیام بود که: «سلام، من هم زن گرفتم؛ یه هم زن خارجی!» از عمد براش فرستادم. چون اخیراً هربار که همو می‏دیدیم، می‏گفت: «زن نمی‏گیری؟!» خلاصه پی‏گیر بود. باید لحن حرف زدنشو می‏دیدین تا جوابش رو بهتر لمس کنین: «مرده‏شورتو ببرن! زن بگیر دیگه باباجون!»

از جمله

- مجموعه داستان هاي انگليسي به صورت MP3 از جمله شرلوک هلمز

جريان اينه که فکر مي کني توي خدمت مي توني کار کني، قيمت برا خودت ميدي! اونم ميليوني. قول ميدي سيستمي رو در بياري! اما نمي توني! مي فهمي؟ نمي توني. يقه ي کيو بايد بگيري؟

اين واي مسنجرم قاط زده. لاگين مي کني ميگه 28 تا ايميل نخونده داري. ميري چکشون مي کني باز به واي مسنجر لاگين مي کني، باز ميگه 28 تا ميل نخونده داري. قاطي!!!

پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶

نمره هشت


زپلشک آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد. چي رو ميگم؟ بگو چي رو نميگم! اينو.

پارادوکس يعني اين. اين که آدما با وجود اينکه همه کس و فاميل و ... دور و برشون و دم دستشون دارند، اما باز احساس تنهايي و غم و غصه مي کنند. در اوج شادي هم باور کنيد آدما تنهان. اون معناي شادي واقعي رو به هر زبوني هم که به اطرافيانتون بگيد باز حس واقعيتون منتقل نخواهد شد. اگرم منتقل بشه (بعد از کلي حرف زدن) به آدم نمي چسبه. غم و غصه و درد دل که جاي خودش رو داره.

اما بعد اينکه:
توي نرم افزار، بروز رساني و Synchronize کردن، کار پيش پا افتاده ايه. يعني مرسوم و عاديه. اينکه ويندوزت رو آپديت کني. نرم افزار خاصي مثل کتابخانه آنتي ويروست رو به روز کني. اين اصطلاح براي بلاگ ها هم وجود داره. هر کي آپ مي کنه تا قبل از اين PING مي کرد. الان هم که به لطف ريدر، همه رو مي توني داشته باشي. به لطف تکنولوژي، تا يک مشکلت حل ميشه، طمعت عود مي کنه و بجاي 10 تا سايت، 100 تا سايت رو به جرگه علاقه منديهات اضافه مي کني. حالا به اينجا رسيدم که همه ي همه ي مطالب رو هم نميشه خوند. حالا مي دوني چي دوست دارم؟ قبلن هم گفتم. دوست دارم، هر کي آپ شد، هر سايت علمي و شخصي و عکس و ... که آپ شد، بصورت يک ماژول بجاي اينکه بياد بره تو جايي مثل ريدر، يا گوشي موبايل، يا inbox ايميل يا ... بياد بصورت يک ماژول، يکجا و ييهو بره تو مموري آدم. چيز عجيب و غريب و دور از دسترسي نيست. شک ندارم که عمو بيل گيتس داره روش کار مي کنه. بودجه هايي که براي بخش ميکروبيولوژي هزينه مي کنه بي دليل نيست.
دوست دارم، وقتي x و y و هر کي توي ريدر دارم، مطلبشو، حسشو، خبرشو، عکسشو، بد و بيراهشو، شعرشو و ... آپ مي کنه، توي اتوبوسم که نشستم بياد برام. خيلي توقعه زياديه. اما ميشه. (مي دونم که با gprs ميشه. راستش اينه که با گوشي ميثم (پي نهصد و جواد p990) 2-3 باري با ايرانسل گوگول ريدرمو خوندم و ذوق مرگ شدم. اينه که اين غلطاي زيادي بسرم زده!)

مطلب دکتر مزيدي رو خونديد؟ فهميدي چي گفته؟ بابا آخه راسته ديگه. گناه ما چيه؟ يعني شما باور مي کنيد که نگاه به سپاه مثل سابقه؟ معلومه که نع! خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خير کنه.

چقدر فکر مي کنيد؟
چقدر فکر مي کنيد که فکر مي کنيد؟
چقدر فکر مي کنيد که درست فکر مي کنيد؟
هر چي بيشتر فکر کنيد به نفع خودتونه. چيزي ازش (فکر و مغزتون رو ميگم!) کم نميشه که بهش اضافه ميشه.

موهايم رو زدم. با نمره 8. چرا که دژباناي سرباز با شعور، ديروز دوست فوق ليسانسم رو بخاطر موهاي نسبتا بلندش، مورد (توبيخ + مهر قرمز در برگه تردد) کردند. ترسيدم شنبه به من گير بدند. اصلا ارزششو نداره.

به قول دوستان تولد خدا مبارکه! گوگل (ع)
ای بنده من،
آنگاه که به تو به نماز می‌ایستی،
من آنچنان به سخنانت گوش می‌دهم،
که گویی همین یک بنده را دارم؛
تو آنچنان از من غافلی،
گویی چند خدا داری.
از here

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

سرد شده ها


نمي دونم چرا ناف من رو با اين مسئول شب قشنگ بريدن؟ آخه اينم شانسه؟ بابا ...

غذاهاشون خوب بود به نسبت پست هاي ديگه. پستش هم خوب بود. بعد از سحر که نزديک بود نخوريم (چون مسئول آشپزخونه خواب مونده بود و ما سحري رو توي 10 دقيقه خورديم) خوابيـــــــــــــــــــــدم تا ساعت 8. بعدشم رفتيم فلان جا که براي روز سرباز کوته مراسمي گرفته بودند. يک جا مسابقه بود توي برنامه. يارو مي خواست اسم سرباز رو بپرسه. نمي شنيد. گفت: مشفق؟ طرف يک چيزي جواب داد. مجري پرسيد: خوش فکر؟ در اين بين من گفتم نــــه بوش فک. پسر، يکي از سربازا که با هم پست داشتيم بلند داد زد: بوش فک. ته سالن نشسته بوديم و صدامون به جلو نرسيد اما مسئوليني که پشت سر ما بودند شنيدند و شانس آورديم که روزه بودند و حال و نا نداشتند که بيان و اذيت کنند. حالا قراره بعد از ماه رمضون طي يک مراسم مفصل به صرف کيک و شيريني، سرباز نمونه ها رو هم معرفي کنند. (منو ميگه ها!)

خوش به حال خودم که در جريان اين صحبت ها و اين که جلسه هيات دولت در آمريکا برگزار ميشه نيستم. (نيستم؟ حالا فرضا بودم. چي؟)

يک حقيقت. درس واقعي اي که از پست دادن يا به اصطلاح اسکان مي گيرم. به معناي واقعيه کلمه. معناي هيچ و پوچ رو مي فهمم. معناي پوچي. هيچي. واقعان ميگم. بدون اينکه از روي عصبانيت يا حس مغرضانه بگم. همه مي تونن اين کار رو بکنن. چطوري؟ برنامه رو بهتون ميگم. بعد از کار روزانه که مي ريد خونه. از ساعت 5:30 کارتون شروع ميشه. ساعت 5:30 لباس بپوشيد (کامل و ساده) بريد سر کوچه وايسيد. به هيچ کس توجه نکنيد. موبايل نبايد ببريد. ساعت 8 برگرديد. فقط مي تونيد تلويزيون ببينيد، شام بخوريد و استراحت کنيد. کسي نمي ذاره شما بخوابيد چه برسه به اينکه شما مطالعه داشته باشيد. دوباره ساعت 30 دقيقه بامداد تا 2:30 بامداد اين کار رو بايد بکنيد. اين کاريه که سربازا مي کنن و من به عنوان پاسبخش بايد بيدارشون کنم که برن سر پستشون (سر خيابون مثال). حالا سر و کله زدن با سربازايي که بيدار نميشن و دهن به دهن گذاشتن با اونا و مسئول شب قشنگ رو هم بهش اضافه کنيد. اين کار هيچ سود و فايده اي ندارد. هيچ. هيچ. هيچ. هيچ.

هان؟ آره ديگه.

11 ماه از خدمتم مونده. اين 6 ماهه ي دوم که اصولا زود ميگذره برام. چون زمستونه و راه هاي پيچ پادگان زياده. پيچه پيچ که نع. اينکه بارون بياد و خيلي چيزا تق و لق بشه.
سرد شده ها. خودمونيم.
فعلا بس تا بعد.

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

اوس كريم

عجيب دنيايي است.
نمي دونم بايد آدم ها رو، حتي خدا رو سنگدل بدونم. سنگدل كه نه! مرگ حقه. خودش گفته كه هر كي يكبار طعم مرگ رو مي چشه. اما چجوريش خيلييه. پسر عمم. نيره خدا بيامرز. در اوج جواني و عزيز بودنشون رفتند. اونم خيلي بد. اون تصادف كرد با ماشين و با ماشينش سوخت. طفلي سعيد (داداشش) رفته بوده سردخونه براي تشخيصش از شدت سوختگي مثل چي مي خنديد و مي گفت اين حميده! داداشم؟ (باور نكردني بوده صحنه اي كه ديده!) يا نيره كه ديگه داغ حميد رو هم براي هممون تازه كرد.
حالا بگيم ما به كنار. داغ بچه براي مادر و برعكس خيلي درد داره. خيلي. موندم دو تا عمه هام، چطوري و بعد از چه مدت جاي خالي بچشون رو هضم كردند؟ نمي خوام ريز كارشون رو بدونم. بيشتر فكرم طرف همون اوس كريمه. موندم والا. چجوري دغدغه و دل مشغولي براشون ايجاد كرد تا دردشون يادشون بره؟ محاله اين كار از دست بشر بر بياد. محاله.
از اونجايي هم كه گفته شده به مرگ و البته به تولد نوزاد زياد فكر كنيد، من تا كسي ميره يا مياد، فكرم درگير ميشه. به قولي BUSY‌ ميشه. CPU USAGE مغزم ميره بالا.

چندي پيش روزانا، دختر خشگله اين خانوم به دنيا اومد. اخيران هم اين مادر رفت. خداجون! اوس كريم! قربان! اعلي حضرتا! به اين ما رمضونت. به جلال و جبروتت! به اسما الحسنات! و به شباي قدرت!‌ اين غم رفتن مادر رو براي بچش، خونوادش و دوستاش خفيف كن. ديگه سفارش نمي كنم بهت. خودت واردي!
--------------------
فردا پادگان پست دارم. اما عادت كردم و اصلا فكرش اذيتم نمي كنه. از اين بابت خوشحالم.