دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

عي بابا

سلام
امروز پيش جشنواره ايها بودم باز. خــــــــدا بـــــــــخواد ديــــــــگه تمــــومــــــــــه. ايشالله حق الزحمه رو هم اوايل يا اواسط آذر ميدن. برگشتنه، صف کشيده بودند بندگان خدا تا کارت بزنن. فکرشو بکن؟ يعني تکنولوژي اي نيست که از در رد شدي بفهمه برات ثبت کنه؟ اين سوها سان (من طراحيش کردم - از آبان 1380تا حالا دست نخورده!!!) فکر کنم داشته باشه تکنولوژيشو. اصلان به من چه ارتباطي سنه نه؟ من راحت اومودم بيرون.

بعد از اينکه با عمو در مورد کار و سايت صحبت کردم، راه افتادم برم خونه مادربزرگ تا فردا با هم بريم منزل داداش رضا مهموني. بطرف ماشين که مي رفتم ديدم که يه کاغذ چسبيده روي شيشه ماشين که تو کوچه پارکش کرده بودم. نوشته اي بود با اين مضمون (چون انداختمش دور بعدان بدون اينکه پاره اش کنم عين عبارات يادم نيستش): مردم آزاري خوب نيست. همسايه آزاري خوب نيست. شعور و فهم خوب چيزي است. اينجا پارکينگ شخصي نيست. زبون ديگري هم براي صحبت وجود دارد. به اميد فهم. من کار بدي کردم؟ آیا من نمي تونم همين متنو براي ماشين همين آدمي که خواسته بگه من جاي ماشينشو گرفتم بذارم؟ مگه نع اينکه خودش گفته اينجا پارکينگ خصوصي نيستش؟؟؟ من اونجا رو اگه اينقدر بهش نياز داره، مي بخشم بهش. اين يه درس بود که امروز من گرفتم . مال دنيا، هر چي، چه کم، چه زياد، براي هيچ کس نميمونه. حتي اگر اون يه جاي پارک ماشين تو کوچه کنار منزل، يا کنار محل کار و يا هر جاي ديگه باشه. اما مطمئنم اگه بجاي من، براي فرد ديگري اون نامه رو ميذاشت، معناي نحوه ديگه صحبت کردن رو خوب مي فهميد. نع که کينه اي ازش داشته باشم. اما خودش گفته که اينجا پارکينگ شخصي نيست . اين دومين نفره که با ماشين من مشکل داره.

يه پيرزنه بود (الانم هست هنوزم). روبروي خونه ما. جاي پارک داره کنار خونش (واحد آپارتمانيه). من پارک مي کردم يه مدت اونجا. صبح ها مي ديدم رو سقف ماشينم عات و عاشقاله. يک شب که داشتم ماشينو پارک مي کردم، سرشو از پنجره آورده بيرون، ميگه با دعوا، اينجا پارک مي کني، سر و صدا و دود و بوي بنزينو... مياد تو. باز اينجا پارک کني هم آشغال مي ريزم، هم پنچرت مي کنم . منم فقط به حرفاش گوش دادم. فقط و فقط. صبح پاشدم ديدم هم آشغال لطف کرده ريخته و هم اينکه رنگ سفيد پاشيده به ماشينم (ماشينم سبزه يشميه). آقا ما رو ميگي. خندم گرفته بود . واقعان مي خنديدم. چون علاوه بر من، 2-3 الي 4-5 ماشين ديگه هم اونجا پارک مي کردن. اما اون فقط با ماشين من اينکارو کرده بود. واگذارش کردم به خدا. الان، 3-4 ماهي هست که دو متر اونورتر از جاي پارک، آقا کمال بقال در خونمون داره مي سازه خونشو. سر و صدا، فتو و فراوون. صداي آهنا. صداي ملات و کارگرو دعواها. صدا که هيچي، گرد و خاک و گل مالي و .... حق دارم حالا . ديگه طرف خونش هم نمي رم. من قصد اذيت نداشتم و ندارم و فکر نمي کنم که نه اونو و نه اين فرد با شخصيت که نامه داده رو اذيت کرده باشم. من اينطوري فکر مي کنم.

امروز يک تلنگر بدي خوردم. چي؟ بابام گفت يکي از شاگرداش، سکته کرده. جوون و مجرد. بابا رفته بوده عيادتش. آقا. همون لحظه. حس کردم يکي زد رو شونم. گفت سر تو هم ميتونه بيادا. من! بله تو! اما خوب آخه منکه حرفي نزدم که! خيلي يه جوري شدم. از مرگ نمي ترسم هرگز. ولي زيادي زياد بهش فکر مي کنم. از خدا مي ترسم و به بخشندگيش اميد دارم، چون خودش گفته. اگه منظورش اين بوده که جاي پارک ماشين مردم رو نگيرم، خوب نمي گيرم. اما ...

زياده حرفي نيست، جز اينکه کار گذشته رو ادامه مي دم. توافقاتي صورت پذيرفت. يه سري کارا براي گزينه دو و درياي نور. از 80 با درياي نور، و از مهر 81 با گزينه دو بودم تا همين چند ماه پيش. اما کارايي رو که انجام اونا، لزومي به من ندارن، رو، از خودم دور کردم. دوست دارم کتاب بخونم. کتاب. شايد سخت باشه اولش برام. اما مي کنم. نه که بکنم؛ مي خونم يعني .

که زياده حرفي نيست؟

۲ نظر: