جمعه، دی ۱۴، ۱۳۸۶

طفلکي



يعني موندم از چي بگم. چقدر فکر مياد و ميره در سرم که تورو خدا بگو و بپرس! دوست دارم از خاطرات بنويسم. از گذشتم. از اينکه اولين کاري که کردم ميوه فروشي بوده. آره! خودمم باورم نميشه اما باهاشون حال مي کنم. با گذشتم رو ميگم. عقيده دارم که اصلا اشتباهي نبوده که هر چي بوده تجربه و چيز ياد گرفتن بوده! عقيده دارم که .... آره. عوض شدم. باز فکر مي کردم که اوني که مي خواستم و انتظار داشتم در گذشته، حالا برام اتفاق نيفتاده! اما حالا ميگم چه بهتر! مثلا اگه اون چيزي که مي شد که مي خواستم مثلکان حرفان چي ميشد؟ کسي مي تونه تضمين کنه که خوب مي شد يا بد؟؟ شده چيزي که حالا هست ديگه و من با تحمل سختي هايي (خدمت و برخي ديگر ...) خيلي از درون خرسندم. راضي ام. خدا رو به نعمت هايي که بهم داده و نداده شکر مي کنم.
امروز علي عادلي رو تو صف ديدم ميگه که از خونه گفتن ساعت 4 ميريم خواستگاري برات!؟!؟؟ بنده ي خدا! خودشم خبر نداشت! بچه چشم و گوش بسته اي نيستا اما هول شده بود. از من و ابوالفضل مي پرسيد از چي بگم. من که مجرد نما هستم گفتم اخلاق و رفتار و افکار. ابوالفضل هم متاهل نما هست رهنمود هايي گفت و شوخي هايي هم باهاش کرديم. جالب بود. اين طفلکي هم داره .... تو آموزشي چه داستاني داشتيم با کارت تلفن هايي که علي مصرف مي کرد. 30 40 تايي شد. حالا خوبه موبايل هم آورده بود!!
مباحث جالبي رو هم بعضا با اين هم اتاقيم تو پادگان داريم. مثلا ديروز پرسيد فکر کن و بگو که کدوم ويژگي از نظر بقيه در تو بارز تر و کلا منحصر به فرد خودته؟! منم يکسري چيزا (محدود) گفتم. يکيش اين بود که رقاصم و با هر نوايي قري به کمر ميدم و حرکات موزون!! پسر يک خنده اي کرد که نگو!! مي گفت: تو؟؟ آخر خندش گفت اگر 1000 تا صفت و ويژگي مي خواستم از تو بنويسم اين اصلا توش نبود!! کلي سوژه شده اين قضيه. اما جدا از اين تيکه، سئوال تامل بر انگيزي برام بود و هست!
برفم که اومد! دست خدا درد نکنه. سفارش بعدي هم بهت بدم عنقريب! :)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر