دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶

فاکر

بايد بگم که همه عمو و دايي ها و اکثر پسر عمو، پسر عمه ها شاگرد مرحوم مجتهدي و شاگرداش و مدرسش بودند. آدم دوست داشتني اي بود. من هم ... توي مدرسشم دوره هاي جامع المقدمات و صرف و نحو رو خوندم. حرفاش به دل مي نشست. يک پلاستيک مي گرفت دستش راه ميفتاد به طرف مدرسه. خيلي ساده بود. البته خيلي وقته که من ديگه نرفتم اونجا. کوچه نايب السلطنه يا همون حاج نايب. خوب خيلي نزديک خونمون بود! فکر کنم آخرين بار ترم اول دانشگاه بودم که مي رفتم اونجا. جالبه! يکبار اونجا بودم تو بچگيم! اين آقاي فاطمي نيا داشت رو منبر حرف مي زد. خيلي حرفش طول کشيده بود، از اون دور داد زد آقا بسه، چقدر حرف مي زني! يک حالي کردم من تو اون سن! يک بار هم خيلي خيلي بچه بودم که تو مراسم عمامه گذارونشون بودم که چيز زيادي ازش يادم نمياد. از اين دوراني که سپري کردم، سعي کردم که خدا و محمد و علي و .... رو خودم بشناسم. زياد موفق نبودم 100 درصد، اما در اينکه مستمع نباشم و کاف شين نشنوم، فکر و دينم رو بخوام ديگري برام ديکته کنه، موفق بودم.

يکي با نام مي نويسه، يکي بي نام. يکي اولش بي نام مي نويسه بعدش خودش رو رو مي کنه، يکي از اولش با شخص حقيقيش مي نويسه، بعد به سرش مي زنه بي نام بنويسه. يکي يکي. نسبيه. نميشه گفت که اين معمول تره يا اون. انتخابش هم يکجوريه. اگه آدم لنگ انتخاب نحوه نوشتنش بمونه، اصلا نمي نويسه. مهم اينه که چي بنويسه. در همين راستا يکهو ديدم که بعضي بلاگ ها رو مي خونم، به خيال خودم و برداشت خودم، نويسندش مرده. بعد از مدتي مي فهمم زنه! يا برعکس. اينهم حالتيه.

و به اين هم فاکرم (يعني فکر مي کنم)، که حس مي کنم عمومان، ما ها (ايراني ها) در برخوردهاي اول (يا شايدم در هر برخوردي)، چند چيز رو HIDDEN مي کنن (و يا اصلا تمارض مي کنن، يا خودسانسوري مي کنند، يا غلو مي کنند، يا دروغ مي گن و ...). مثل: عقيده، طرز فکر، ايده ها، انديشه ها، احساسات و ... که بنظرم فرهنگ ناجالبيه که البته علتش، جنبه کم خيلي آدم هاست که منجر به اين شده که بگيم فرهنگ درستي نداريم. اين چيزايي که گفتم، در وبلاگ هاي انگليسي اي که مي خونم نمي بينمشون. تازه، جالبه، بعضي از اونايي که ايراني هستند، اما خارج زندگي مي کنند، و مطمئن هستند به هيچ وجه بخاطر اينکه بقيه بفهمند فلاني چجور فکر مي کنه، چي کار ميکنه، چي رو تجربه مي کنه و ... اذيت نميشن، باز هم اينحالت رو دارند! چرا که شايد فکر مي کنند، افرادي يا دوستاني يا فاميل هايي هستند که مي خونندشون و براشون در ايران حرف در ميارند که فلاني اينجوري شده، اين کار رو مي کنه، اينجوري فکر مي کنه و ... اين موضوع من رو بشدت آزار ميده. من يقينا الفاظ رکيکي رو در خدمت بکار مي برم. با خودم که نمي تونم رو راست نباشم. به خاطر خيلي رابطه ها، تجربه ها، بي تجربگي ها، ايده ها، دانسته ها، برخوردها، افکار، دوستان و رفيقان جديدي که باهاشون ارتباط دارم، دوستان و رفيقاني که ديگه باهاشون ارتباط ندارم، مطالبي که روزانه بهشون فکر مي کنم، مطالبي که مطالعه مي کنم، سختي ها، دغدغه هاي فکري، تنبلي ها، انگيزه ها و .... (باز هم مي تونم بگم!) آره! بخاطر خيلي از اينها، من، من هستم. اما چه اشکالي داره که همين ها باشم؟ بخاطر ملاحظاتي بعضي چيزام رو مخفي نکنم؟ من هستم. چرا بايد وانمود کنم که چيزي نيستم؟ به چيزي فکر نمي کنم؟ اين حرف ها غر غر نيست بنظر من. درد هم نيست. فکره! شايد الان در من نباشه اين موارد، اما ميگم هست، چون بوده! و در خيلي ها که مي بينم هست! در صورتي که اون انرژي اي رو که افراد مي گذارند تا خودشون رو کنترل کنند که بر فرض مثال سوتي ندهند رو اگر صرف اين کنند که خودشون باشند و خودشون رو بروز بدهند، نتيجه مثبتي قابل پيش بيني هست. رابطه هاي پايداري وجود خواهند داشت. رفت و آمدهاي خانوادگي بيشتري وجود خواهند داشت. علم و محبت و عشق و صفا و مودت و تجربه و پيشرفت و نشاط بيشتري حس خواهد شد.

عمه اکرم از مکه اومدند. آقا کاظم طاهري (پدر خانم داداش رضا) هم همينطور. فردا جفتکان ما رو دعوت کردند به صرف شام و اينا. زيارتشون مقبول! چون من شخصا فردا کار دارم، فقط به يکيشون مي رسم از اينرو عصريه سر کار نرفتم و با مامان و مهدي و خاله و مامانجون رفتيم ديدنشون! خدا قسمت کنه دوست داراش برن. (دوست داراي عمه رو نميگم هان! مکه رو ميگم. خدا رحم کنه، اسم خاله و عمه اومد حالا هر کي هوس خاله عمه داره مياد اينجا. خدا همه رو به راه راست منحرف کنه! آمين!)

سال حميد (پسر عمه - دکتر حميد رضا زواريان) هم هست. 27 دي 1383. 3 سال گذشت. خاطراتش رو که مرور مي کنم، به يک چيزايي مي رسم. و به اين شعر: هر که را اسرار حق آموختند - مهر کردند و دهانش دوختند. دکتر حميد! خدا بيامرزتت!

ديگه اينکه .... هيچي. زياده گوييه هر چي بعد از اين بگم!

سري به نيزه بلند است - در برابر زينب - خدا کند که نباشد - سر برادر زينب - من به قول استاد تاثير گذارم، نصرت الله محبي، مي شينم و به کاري که حسين کرد فکر مي کنم. اثرش بيشتر از سرخ کردن دستم و سينم هست. البته در مراسمي که دوست دارم و سالم (بدون درد و خونريزي :)) برگزار مي کنند شرکت مي کنم. چند سالي هست که اينکار رو مي کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر