سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

چي؟


آهان. بهش فکر مي کنم.

به چي؟ خوب به اينکه به چي فکر کنم ديگه.
از اين عکس ها خوشوم اومده
--------------------------------

ديگه از خستگيام خسته شدم
ديگه از بستگيام بسته شدم
ميزنم تيغ به بند بستگي
مگه آزاد بشم زخستگي
بسه تنهاي ديگه توي قفس
بسه اين قفس بدون همنفس
ديگه بسه تشنگي بدون آب
خوردن فريب ونيرنگ وسراب
واسه هر كي دلم من تنگ ميشه
تا مي فهمه دلش از سنگ ميشه
دوستي از روي زمين پاك شده
مردي ومردونگي پاك شده
هر كي فكر خودشه تو اين زمون
تو نخ آب يخ و گرمي نون
بايد حرف دلمو گوش كنم
همه دنيا رو فراموش كنم
دستمو بلند كنم به آسمون
خودمو رها كنم از اين و اون
دلمو جدا كنم از آدما
سينمو پركنم از ياد خدا
ديگه بسه ديگه بسه انتظار
آب رحمت برسر دنيا ببار
شب تارشب تار....
آسمون خورشيد وبرداروبيار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر