شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

مهدي احمدي

سلام.

امروز هم تا 8:10 بيرون تو سرما الاف بودم. عوضش با يه سرباز ديپلمه که بچه شاه عبدالعظيم بود هم صحبت شدم. دمش گرم. کلي باهاش حال کردم. از اون با عشقاي خدا. در عين سادگي با مرام. حرف هاش خيلي برام جالب بود. از اشتباهاتش و درس هايي که در زندگيش گرفته بود مي گفت. خيلي دوست دارم اشتباهات يک آدم صادق رو بشنوم. خيلي! سنش از من کمتر بود. ولي حرف هايي که مي زد و 100 درصد مال خودش نبود، زيبا بودند. بسيار بسيار زيبا. خداييش اصلا نفهميدم تا ساعت 8:10 چجوري گذشت.

ديروز هم مهدي صبح اومده منو ترسونده ميگه حامد بلند شو! پادگانت دير شد. خواب موندي. منم نگاه ساعت مي کنم تو رختخواب. ساعت 10 رو نشون ميده. ميگم خالي بند. امروز جمعه است! ديشب خودم تا ساعت 4 بيدار بودم :))

حال کنيد با آخرين تعطيلات! حــــــــــــال!

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

برنامه


سلام.
عجب سرد شده ها هوا! من که صبح ها ميرم، از 7 تا 8 بايد بيرون تو سرما وايسم تا بيان در واحدمون رو باز کنن و بعد برم تو. 5 شنبه يه يک ساعتي رفتم واحد ميلاد خوابيدم. مسئولش نبود و در رو قفل کرديم و خواب! فردا رو نمي دونم چي کار کنم. چون ميلاد مرخصيه. من هم مرخصي مي گيرم. اواخر فرودين و يا اوايل ارديبهشت بايد يه يک هفته اي مرخصي بگيرم. وام مسکنم توي ارديبهشت آماده ميشه و بايد بدنبال خونه برم. پرديس! مهرشهر کرج! خلاصه هر جا شد.

اتفاقاتي در اين هفته افتاد که پاک مخم رو تعطيل کرد و هيچ رمقي براي درس خوندن و اين حرفها برام نذاشت. مي خواستم يه قالب براي وبلاگم طراحي کنم تا هم قيافش عوض بشه و هم دستم به کار وارد بشه که به خاطر اون اتفاقات نشد. پول موبايل و تلفن بالا هم زياد اومده. خيــــــــــــــــلي! اس ام اس موبايل رو کم مي کنم. به سرم زده ايران سل بگيرم. خدا رو چه ديدي؟ شايدم گرفتم.

ولي! اصلا نميشه آدم برنامه ريزي کنه ها! شدنش ميشه، نميشه بهش عمل کرد. در حين عملت يکي بياد بره رو اعصابت به برنامت نمي رسي! دوست دارم روش براي خودم داشته باشم. بهش بيشتر فکر مي کنم. اينجوري نميشه که آخه! شايد خودم رو مقيد کنم تا به برنامم نرسيدم چيزي اينجا ننويسم. بلکه اينطوري خودمو بجنبونم. نع؟

فوتبال مزخرفي هم بود. اينم بگم.
ولي عجب باروني مياد. عصر جمعه و بارون و حال گرفته و بيابان در پيش ...

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

معلمي در چين

سلام. خوبید؟ اميد که خوب باشيد.

- از ديروز رفتيم پادگان. به غير از 2-3 تا از دوستان، همه مرخصي گرفتند و نيومدند. من تنها فرد از بخش رايانه اداره سياسي هستم. صبح ها ورودش ضایع هستش. از همه بدتر خروجشه که وقتي نيم ساعت پياده راه مياي تا برسي در خروجي، نيم ساعت علاف هستي پشت نرده ها تا بذارن بري مهر بزني و خروج کني. ديروز حال گيريش بد بود. چرا که ساعت 2 ولمون کردند در حاليکه فکر مي کرديم ساعت 12 ميريم بيرون. 2 ساعت علاف شديم. اما امروز از ساعت 12 شروع کردند به مهر زدن که من ساعت 12:25 خارج شدم. بديش هم اينه که صفمون با صف سرباز صفرها يکيه.
ديروز مجله شبکه اي که مال ماه اسفند بود و از قبل از عيد تو دفتر بود رو خوندم. اما کاري که امروز کردم خيلي با حال بود. توي اکسل تقويم درست کردم و برنامه اسکان و خيلي چيزهاي ديگه رو تا آخر خدمت زير پرچمم، توش درآوردم. اگر اينترنت اونجا وصل شد (فعلا قطعه چون سرورها خاموشن. ميوفته براي بعد از تعطيلات) حتما فايلشو يا حداقل عکسي ازش اينجا ميذارم.

- تا حالا شده ايميل دوستتون رو چک کنيد؟ من اين کار رو کردم. البته اونم براي من اينکار رو کرده. وقتي آموزشي بودم ازش خواستم وارد ايميلم شه تا بسته نشه ايميلم و ايميلام پاک نشند. حالا اون که دسترسي نداره به اينترنت از من خواست و من براش انجام دادم.

- دو سه تا لينک اضافه کردم به اين لينک هاي خوش آمدني هام. اوني که همين ساعاتي قبل، ساعاتي (حدود 1 ساعت) رو وقت گذاشتم و از مطالبش خوندم، اين بلاگ هست. عنوانش مسافر هست. سرکار خانم مهرناز معمارصادقی که هم اکنون در چين انگليسي تدريس مي کنند. بسيار بسيار لذت بردم از نوشته هاشون. و البته اين مطالب رو انتخاب کردم که شما هم اگر وقت داشتيد بخونيد. بسيار هم دوست دارم رو مطالبشون نظر بدم. ايشالله سر فرصت ميدم.
http://jazireyesargardani.blogspot.com/2004/11/ymca.html#links
http://jazireyesargardani.blogspot.com/2004/11/blog-post_10.html#links
http://jazireyesargardani.blogspot.com/2005/01/blog-post_06.html#links

اين خانوم خانوما، ارادت خاصي به ادبيات و شعر هم دارند. بخصوص خيام. اين شعرها رو که خودشون تو نوشته هاشون آورده بودند منم پراکنده خوندم، ميذارم. خيلي باحالند. جالبه نوشتند که هر کدوم براي چه حالت درونيشون بوده. بايد بگم که براي خودش و محمد آقا همسرش، آرزوي شادي و سلامتي مي کنم.

خیام اگر ز باده مستی ، خوش باش
با ماه رخی اگر نشستی ، خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی ، چو هستی خوش باش

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش می کوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانمایه بدان نفروشی

مي خوردن و شاد بودن آيين من است
فارق بودن ز کفر و دين؛ دين من است
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست
گفتا دل خرم تو کابين من است

- خوب. کتاب هامو برنامه ريزي کردم بخونم. تنبلي بسه ديگه. خودم نوشته هاي قبليمو مي خونم حالت ناجالبم رو اصلا نمي پسندم. روزي 40 صفحه بايد بخونم. کتاب هاش هم ماشالله 300 400 500 صفحه اي هستند. البته اکثران خوندني و حفظ کردني هستند.

- تصميم دارم کتاب هامو نبرم پادگان براي مطالعه. به جاش UML و ساير نرم افزار ها رو اونجا ياد بگيرم. وقتي که مي خوام بذارم پاي کامپيوتر (به غير از کار سايت ها که يک روز در ميان برنامه ريزي کردم انجام بدم) توي اونجا بذارم. وبلاگ نويسي رو هم کم مي کنم. آره ديگه.

راستي ظاهر وبلاگم چطوره؟ وبلاگ انگليسي رو هم تغيير دادم. هه هه!

شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۶

خوب

سلام
خوب. فردا بايد برم پادگان. فکرشون بکون! من دو تا عيد رو تو سربازي هستم. اونايي که از ماه 2 اعزام شدند فقط يک عيد رو تو سربازي هستند و طرف دي و بهمن کارشون تموم ميشه. اينو داشته باشيد.

بعضي از فيلم هاي تلويزيون رو مي بينم. از تله تکست درآوردم و نوشتم که چه فيلم هايي دارند هر کردوم. از طنز هاش هم ترش و شيرين کار عطاران رو ميبينم که باهاش حال مي کنم. بخصوص اين خانم امير جلالي که معرکه هست. و اون سريالي که سيروس گرجستاني (حبيب آقا) توش بازي مي کنه. بقيه رو اصلا نمي دونم چي هستند و کي پخش مي شند. دوست دارم امسال با تلويزيون رابطه خوبي نداشته باشم اما با فيلم چرا. به همين دليل ديشب با ميثم رفتيم فيلم مهمان. خنديديم ولي بعضي صحنه هاش خنده اصلا نداشت. اخراجي ها رو هم در اين هفته مي بينم. اينم داشته باش.
دونستن فرق بين دوست داشتن چيزي و داشتن چيزي با مرور زمان معلوم ميشه. البته بعد از مدتي تجربه بهت اين رو مفهمونه. سعي کنم واقع بين باشم.

همه اينا رو گفتم تا به اينجا برسم.
اين متن زير از اين بلاگ:

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم.
همه چيز را آسان مى گرفتم.
از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم.
فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.
اهميت كمترى به بهداشت مى دادم.
به مسافرت بيشتر مى رفتم.
از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم.
بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر.
مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى.
آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه،
البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم.
...
از مدرسه بيشتر جيم مى شدم.
گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم.
سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم.
ديرتربه رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم.
بيشتر عاشق مى شدم.
به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم.
پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم.
سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم.
...
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم.
زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: ... شادى از خرد عاقل تر است.
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم
و ...

بهم نويد دادند که يک سال از عمرم گذشته. لحظاتي فرصت دارم تا پيرتر از ايني که هستم بشم
من با پوست گاز مي زنمش. با پوست
تنظيمات مخفي ويندوز 98
و اين ها

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

تز ...

تفاوت روشنفکر و روحانی در اين است که وقتی که يک روشنفکر با خری روبرو می شود سعی در آدم کردن آن می کند ولی روحانی بدون فوت وقت سعی در سوار شدن به آن خر می کند. به همين دليل است که روحانيون اغلب موفق می شوند و روشنفکران هميشه شکست می خورند

بس


ديگه بسه بچه بازي
ديگه بسه لوس بازي
بخودت بيا
اينا رو يعني با منه؟

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

چي؟


آهان. بهش فکر مي کنم.

به چي؟ خوب به اينکه به چي فکر کنم ديگه.
از اين عکس ها خوشوم اومده
--------------------------------

ديگه از خستگيام خسته شدم
ديگه از بستگيام بسته شدم
ميزنم تيغ به بند بستگي
مگه آزاد بشم زخستگي
بسه تنهاي ديگه توي قفس
بسه اين قفس بدون همنفس
ديگه بسه تشنگي بدون آب
خوردن فريب ونيرنگ وسراب
واسه هر كي دلم من تنگ ميشه
تا مي فهمه دلش از سنگ ميشه
دوستي از روي زمين پاك شده
مردي ومردونگي پاك شده
هر كي فكر خودشه تو اين زمون
تو نخ آب يخ و گرمي نون
بايد حرف دلمو گوش كنم
همه دنيا رو فراموش كنم
دستمو بلند كنم به آسمون
خودمو رها كنم از اين و اون
دلمو جدا كنم از آدما
سينمو پركنم از ياد خدا
ديگه بسه ديگه بسه انتظار
آب رحمت برسر دنيا ببار
شب تارشب تار....
آسمون خورشيد وبرداروبيار

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۵

واژه امروزي، بگذر از ديروزي


اين ميگه:
تحمل شنیدن نه رو داشته باش
از اطرافیانت به اندازه توانشون انتظار داشته باش
و نه بیشتر

در مورد سال خوک
هتل بسیار زیبای روستای کندوان
بيکار بوديد احيانا اين رو هم بخونيد
امير حسين برام اس ام اس زد که شماره اسفند مجله آيين رو بخونم. شما هم بخونيد
از تاريخ تولدت اينا رو ميکشه بيرون بهت ميگه. من مال خودم رو آخر پست گذاشتم

برگشته بهم ميگه ناراحت نشي ها. ميگم چيزي که بهم گفتي خوشحال کننده نبود. به هر کسي بگي (اگر سري داشته باشه که به تنش بيارزه) ناراحت ميشه. اما باشه! سعي مي کنم دغدغم نشه!

اين جمله رو هم اين ميگه:
باید جسور باشیم…باید بتونیم حرفمون رو بزنیم
باید محکم و با اراده باشیم…
اما یادمون باشه که سکوت برای آدمهای ضعیف نیست
بعضی اوقات سکوت کردن بهترین راهه برای رسیدن به هدف!

As of 3/18/2007 2:52:13 PM EDT
You are 26 years old.
You are 312 months old.
You are 1,359 weeks old.
You are 9,512 days old.
You are 228,302 hours old.
You are 13,698,172 minutes old.
You are 821,890,333 seconds old.

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵

ان الانسان لفي خسر

سلام.

اولين اسکان! جمعه! سرما! 3 پست به مدت 2 ساعت و نيم. از صبح تا 12 خوابيدم و بعد ناهار عدس پلو دادند بهمون. برنج هايي که در لابلاي آن عدس هم يافت مي شد. بچه هايي که با فرهنگ ... بودند. ترامادول و سيگار و خيلي چيزاي ديگه مصرف مي کردند. اولين پست ساعت 13 الي 15:30. بعد 5 ساعت استراحت. دومين پست از 8:30 الي 11. و آخرين پست از 4 صبح تا 6:30. اين هم يعني سربازي ما! هر چي بود اسکان در جمعه من ميره تا 5-6 ماه ديگه. امروز که اومدم از ساعت 3 تا 7 خوابيدم. بعد هم يک دوش حسابي و الان هستم با ايام پيش رو...

داشتم به دعاي سال تحويل فکر مي کردم گفتم اگر اين رو بگم بهتره:
يا مقلب القلوب و الابصار - يا مدبراليل و النهار - يا محول الحول و الاحوال - ان الانسان لفي خسر - حول حالنا الی احسن الحال

بابا هر چي ميگذره، زمين و زمان اين رو بهم يادآوري مي کنن که زمان داره ميگذره. چي بدست ميارم من از اين زمان؟ خودم رو در سال 86 دارم مي بينم. سربازي! اتمام چيزي به اسم تحصيل. بودن با خيلي ها و نبودن با خيلي ديگر. تجاربي و جورابم کوش؟

مي دونم که اون دنيا خودت هستي و خودت. يعني کسي به کار کسي کار نداره. دارم به اين نتيجه مي رسم که در اين دنيا هم همينه. من به کي مربوط ميشم؟ براي کي مهم هستم؟ اگر دختري رو مي خواي نام ببري من باز اين سئوال رو مطرح مي کنم. من بعد از ازدواج براي کي مهم هستم؟ کسي به غير از خودم مي تونه جواب سئوالم باشه؟ من خودم رو نمي خوام. يعني خودخواه نيستم. بايد باشم. بي خيال اينکه اين و اون چي ميگن. مگر بقيه خودخواه نيستند؟ نيستند؟ خوب باشند. اما آدميت رو، انسانيت رو، وجدان رو، خدايي رو، و ...

ميرسد ايام نو از راه
و پنداری که غوغايی به پا اندر ميان مردم است
راه ها طولانی و
رازها پژمرده تر
خنده ها گويی که سوی گيرايی رود
حاصل اين بزم و رزم
عيد نوروز و سال نيکو و عمر را يکسال گذشت !
در بساط دستفروشان
در ميان آنهمه جنس فراوان
نيک ميابی چند قلم جنس نکو
اما، اما چگونه بايد اين اجناس را از او خريد؟
من توانم ميرسد
تو توانت ميرسد
او هم اگر اينگونه است
پس که بايد با شتاب اينگونه کرد
دريغ، اما دريغ
ما شديم بی او و او شده تنهای ما
ما در اين نکته عجب غافل شديم
عيد اگر عيد است پس تنهايی چرا
اين بهار است و قشنگی زمان
هم، چو زيبايی جان
پس ترنم های بی پايان و بی دردم کجا؟
من نميدانم به چه انديشيده ايد
بس همين دانم که هر کس در توان خويش
او را در ميان من و تو خواهد گمارد
تا ترانه با زمانه
شادی و خوشحالی و حتی بهانه
يکسره با ما شود
نه فقط من باشم و تو باشی و ديگر نه هيچ...!
آه را هم در بساط دستفروشان ديده ام
ذره ای اندوه را
با نگاه و گريه و سرما و سختيها خودم هم چيده ام
جان مطلب بی گمان دانيد چيست؟
فکر ديگرباره بايد بر زمين و آسمان
تا نگردد مهر،افزون
شادی ... فغان!

ان الانسان لفي خسر؟؟؟
سال نو؟ نوي چي چي؟ انيگما (2003-VOYAGER) چه خوشگل بي خيال و با خيالم مي کنه!
يا مقلب القلوب و البصار و يا محول المال والموال از راه دورسال جديد را به شما و همه مردم و مسئولين خدمتگذار تبريك عرض مي نمايم. (شهرام جزايري)

من را چه مي شود؟
مي دونم چمه ها! فکر نکني مستاصل سر خودم موندم... نخير هم. هيچم هيچيم نيست. اينا نشونه سلامتيمه! همين افکار تا چند هفته قبل برام نبود. و من از خودخوري .... حالا بهترم. باد معدم بهتر شده. پاس بخشي و اسکان رو هم لمس کردم. و در تعطيلات خود را خواهم ساخت. استراحتي و تعقلي دوباره. آقاي سرهنگ علوي (در پادگان) امروز در مورد نيازهايي صحبت کردند که گفتند اگر تونستم در عيد يا بعد از آن روشون وقت بگذارم. تلفن و ايميل هم از من گرفتند.
اعتراف مي کنم که امسال چند برهه زماني براي من روز نويي بودن. شايد سال نوي من، چند بار امسال تحويل شد. چند بار!
back again ...

وحيد هاشميان و وب سايت اين چنيني؟! عيول

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵

شورش

سلام

تا اولين اسکانم دو روز ديگر باقي مانده.
اين چشم چپم شورش رو درآورده. دقيقا از بعد از اينکه از پادگان پامو گذاشتم بيرون تا همين حالا تيک داره. انگار يک چيزي توشه داره تقلا مي کنه بپره بيرون. بابا بيرون خبري نيست انقدر دهن منو اذيت نکن!! اي بابا!
اين بنده خدا هم سربازه! يک مطلب در مورد تندخواني داشت که خوندمش.

شوهر خاله الحمدلله بخوبي ميگن عمل شده. 4 رگ براش پيوند زدند. عمل سختي بوده. من ساعت 14:30 رسيدم زنگ زدم هنوز تو اتاق عمل بودند. ايشالله که سلامتيشونو باز بدست ميارند. ايشالله!

ميم مثل مادر! مرحوم رسول ملاقلي پور! لا لايي!! لا لايي! ... بخواب که تا تو چشات ستاره هامو بشمرم ...
دنيا اگه خوب اگه بعد ...... باغ گلاي اطلسي .... با تو برام چيدنيه ....
چقدر صداتو دوست دارم
مادر

2 کليپ که خوشم اومد ازشون. کليپ 2 ديدني تره! تره!
کليپ 1 (Turkish Girl Dancing) - کليپ 2 (Dance with Shahram Nazeri)

شب ها واکس مي زنم و حموم مي کنم و کتاب مي خونم و مي خوابم. صبح ها پا مي شم و نماز مي خونم و ماشين رو روشن مي کنم و نون مي خرم و مي رم پادگان. شکر. الهي شکر. جام خوبه. دسترسي دارم به اينترنت و کامپيوتر. اونور سال PHP آموزش مي دم به آقاي محمدي نيا (ستوان دومي که رسمي در سپاه هست و من پيش ايشون هستم). به اين فکر مي کردم اين مدت که آيا در سپاه استخدام بشم يا نع؟ چون پيشنهاد داشتم. اما! امـــا! فکر بايد. فکر . بايد . و شاعر مي گويد "کرشوم، کور شوم، لال شوم - محال است من خر شوم " ... به نظر شما خر شوم يا نشوم؟

پيام نور اسم نوشتم. کتاب هاش رو خريداري کردم. اونها رو مي خونم.
يه چيزي عادت داشتم مي گفتم تا پارسال. الان هم مي گمش دوباره: خدا رو به تمام نعمت هاي داده و نداده اش شکر!
پارسال توي اسفند ويلاي عمو مجتبي اينا شمال بوديم. عکس دارم ازش. يکيش همينه که پايين سمت راست هست. دوستش دارم عکسامو چون هم خاطره خوبي بود و هم اينکه مو داشتم!!





سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

بيمه

سلام

امروز داداش مهدي زحمت کشيد و ماشين رو بيمه کرد. اومده ميگه شده 220 تومان. منو ميگي همچين زدم رو پيشونيم که نگو. اما رفتم پايين گفت شده 120 تومان. پسر آي حال کردم. خيلي حال بهم داد. دستش درد نکنه. خداييش خيلي بهم حال داد! يعني حال دادا! خيلي زياد! از اين سر و صداي اين ايام هم چيزي نمي گم.

فردا قراره حاج احمد آقا شوهر خالم رو عمل قلب باز بکنند. ايشالله که بخوبي انجام ميشه و دوران نقاهت رو سپري مي کنن و خوب ميشن. ايشالله!

باز هم هست
جمعه اسکان دارم که اصلا باهاش حال نمي کنم

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

خودمی

لطفا پس از شنیدن صدای بوق ... و پیام‌های زیر ... پیغام بگذارید:

پیغام‌گیر حافظ:
رفته‌ام بیرون من از کاشانه‌ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه‌ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه‌ی خود غم مخور!

پیغام‌گیر سعدی:
از آوای دل‌انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم

پیغام‌گیر فردوسی:
نمی‌باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام‌گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده‌ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

پیغام‌گیر منوچهری:
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی‌گویم
بگذاری اگر پیام٬ پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!

پیغام‌گیر مولانا:
بهر سماع از خانه‌ام رفتم برون٬ رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا٬ خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود٬ هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم٬ جان تو را قربان شوم!


پیغام‌گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده‌ای جانم فدایت!
الهی مو به قربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!

پیغام‌گیر نیما:
چون صداهایی که می‌آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن‌هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره‌های یوش

پیغام‌گیر شاملو:
بر آبگینه‌ای از جیوه‌ی سکوت
سنگواره‌ای از دستان آدمی
تا آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه‌ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویمت
آنگاه که توانستن سرودی است

پیغام‌گیر سایه:
ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم
بی نیاز کتمان

پیغام گیر فروغ:
نیستم.. نیستم..
اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته‌ها که چیده‌ام از بیشه‌های آن سوی دیوار

می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می‌شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته‌اند
سلامی دوباره خواهم داد




از اينجا

----------------------------------
مخ و افکاري دارم که اگر از دستشون رها شدم هم از خودم می گم و هم از حال و روزم. فعلا از ارائه نوشته های خودمی معذورم

+18: در بخش نظرات، يکي از دوستاي دوره آموزشي با زبون همون دوران نظر گذاشته و من هم با همون فرهنگ و حال و هوا جوابشو دادم. کمي بي ادبي هست. اگر براتون قابل هضم نيست خواهشا نخونين .... گفته باشم ;)

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵

چيست؟

دخترك خنده كنان گفت كه چيست؟
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اين همه تابش و درخشندگي است
مرد حيران شد و گفت:
حلقه خوشبختي است, حلقه زندگي است
همه گفتند: مبارك باشد
دخترك گفت: دريغا كه مرا
باز در معني اما شك باشد
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته, هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است
-----------------------------------------
و 120 نصيحت

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

عيد و بعید و سعيد


سلام. من لپم بهتر شده. اما هنوزم يه وري رو صندلي ميشينم تا بهش فشار نياد. تصور کن چه خنده دار ميشه! پشت فرمون هم همش به سمت دنده يه وري ميشينم. هي!

علي رضا رو ديدم. رفته دبي!!!! اصلا ازش انتظار اين غلطا نمي رفت! اما باز دمش گرم. عشق و حالي کرده. خدا قسمت کنه ايشالله! قرار شد ببينيم همرو در مورد کار (سايـت) صحبت کنيم. نمي دونم چند نفر خواستند که در مورد سايـت داشتن با هم صحبت کنيم ... احسان که هم اتاقي هستيم. ياسين مرادآبادي که جواهرفروشي داره! ابوالفضل. کي و کي و ...

الان هم با عمه اشرف جانوم صحبت کردم که کلي خوشحال شدم. خوابم هم مياد بـــــــــــــد! سعي هم مي کنم تلويزيون کمتر ببينم. خوب گفتم که بايد کاراي بهتري انجام بدم. نگفته بودم؟ خوب الان گفتم. امروز عصر، هفت تير داشتم از پل عابر پياده ضلع شمالي بالا مي رفتم. توي فکر بودم و اينور اونور رو نگاه مي کردم. اونجا که مسير عرض خيابون رو طي مي کنيم يهو مجسم کردم که پسر! تا ته اين پل بري بعد ببيني پله نداره! چقدر ضد حال ميشه. منم بي حال! خواب آلو!! عجب تجسم بدي!

اين عيد و بعيد و سعيد هم همينجوري به سرم زد. بعيده که عيد سعيدي داشته باشيم! براي من که جالب نيست. بعد از تعطيلات بايد از 8 تا 12 ظهر بريم و بيايم. البته ميشه مرخصي گرفت اما من نمي خوام بگيرم. حالا ما شانس آورديم. بنده خدا سرباز وظيفه ها رو بگو که 3 شب بايد اونجا بمونن و نگهباني بدند. منم 25 اسفند که جمعه ميشه اسکان دارم. نمي دونم چجوريه! جمعه هست و بايد از صبحش بريم تا فردا ظهرش. بعيده مگه نع؟

خوب دوستان. اين بود نوشته اي از مـــــــــــن! با من کاري نداريد؟ بهتره من! (يعني همون به نفع من! ;) )

خوب اين هم از استامينوفن ... قشنگه اينم
اين لينک هم جالبه

لپ چپ

سلام
جاي آمپولم درد مي کنه. خيلي! اونقد که امشب باشگاه نرفتم. مامان و اينا و دوستان ميگن آمپولو بد زده، اونقد که جاش خون اومده و شورتمو خوني کرده!
اين بلاگ رو خوندم کمي.
نوشتنم يادم رفته. حرف زدنم نمياد. دنياي حرفما حالا. الان هم حال شما چطوره؟
عيد اسکان نداريم. مرخصي هم نمي گيرم مي ذارم توي ارديبهشت يه سفري ميرم. يه جايي. دور. مثل قبرستون يا همون بهشت زهراي خودمون. چون خيلي دوره بهمون.
حال و حوصله کلافگي رو ندارم. دل و دماغ بي دماغي رو ندارم. حالم اصلان توپ نيست. لپ چپ باسنم! درد داره!
سوتي رو نگاه: امروز به بچه ها ميگم آمپي سيلين زدم :(( ..... مخلوطي از آمپول و پني سيلين
شايد خوب شدم ... زياد به حرفاي اين ايام من نتوجهيد. تو آموزشي فکر مي کردم که به چي مي تونم فکر کنم. حالا هم به همون دارم فکر مي کنم ...

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

فقط

سلام
فقط ديدي در اوج احساس شارژي خسته باشي؟ يا در اوج خستگي دلت براي اون احساس شارژي تنگ بشه؟
3 دوست بهم تبريک گفتند تولدمو. يکيش علي عادلي عزيز از همرزمان دوران آموزشي بود که اس ام اس داد و ديگري دو دوستي که در پست قبلي شرمنده کردند.
دو تماس تلفني بايد بگيرم. ورزش امشب دردم اومد يک کم. بعد از ورزش رفتم دکتر جهت سرماخوردگيم. يک پني سيلين بايد نوش جان کنم. اما عجب خانوم دکتر خشگلندندهههههههههه!!
ديگه همين ديگه فقط

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

اين شادي رو از ما نگير

سلام.

کم کم مستقر مي شوم. تازه ديروز سيستمم رو تحويل گرفتم و براش ويندوز نصب کردم. بهم دسترسي اينترنت هم که بدند حله! مقاله در ميارم در مورد نصب سرور تا نصب بکنيم سروري در آن محل. خبرهاي خوب کاري هم دارم. آقاي امام دادي و آقاي مهندس حسيني که هفته بعد مي بينمشون. آقاي امام دادي رو فردا و آقاي حسيني رو پس فردا.

امروز هم تحول ما يا همان تولد ما بود. همچنين سال پدربزرگ مادري مرحومم حاج سيد محمود طباطبايي هم بود. خدايش رحمت کند. تولدم رو دو نفر تا الان بهم تبريک گفتند. يکيشون عموي دوست داشتنيم عمو جان مجتبي که ايشالله هميشه سلامت و شاد باشند و ديگري سيستم اينترنت سپنتا که 12 شب هم لطف کرد برام اس ام اس داد و هم ايميل زد. ايشالله وضع سپنتا هم خوب بشه!

عجيبا غريبا يک باد معده اي داشتم اين يک هفته اي که نگو و نپرس! قدم به قدم که بر مي داشتم، اول صبح، بادي ول مي دادم توي هواي سرد که نگو! در منزل اين بادها سبب خنده مي شود، اما در بيرون از خانه سبب شرمندگي! ورزش هم که رفته بودم دست از سرم بر نمي داشت! به قول يارو خدا اين شادي رو از ما نگير (ولي بگيره بد نيست :) )!

امروز ناهار همه بعد از دعاي ندبه که بانيش دايي هام بودند و من نرفته بودم و در صنف لحاف دوزها بودم، در منزل مادربزرگ بوديم. کلي با علي دايي هادي بيرون رفتيم و سيگار چيز بدي هست. کارهاي خوبي هم جهت پر کردن وقت دارم که اگر دلم خواست مي نويسم.

الان هم توي چت يکي از دوستاي گلم تبريک گفت تولدم رو. دمش گرم!
فعلان باي باي! تا روزي ديگر و درودي ديگر بدرود! (به سبک گويندگان راديو)
يک فيلتر شکن هم پيدا کردم توپ! بهتون نمي گم تا فيلترش نکنين! ها ها!