دارم فارغی مي شم!
خدا مرگش بده! نمي دونم که حاملم کرد!
تعصب و عدم پيشرفت رو خونديد!
آدم شوخی شوخی حامله میشه! بچه دار میشه! نيازي به تجسم کردن آدم بعنوان بچه نيست!
گاو آدم زاييده! انگار خود آدم زاييده! آخه گاوم کجا بود من.
عجب حالي ميده فارغ شدن!
نوبت هاي مختلفي توي زندگي تا حالا اين دردو کشيدم و اين حالو بردم! خدا قسمت کنه ايشالا!
بعد از دبستان، سوم راهنمايي، ديپلم، مدارک کلاس زبان، کشتي، سيبيل، دانشگاه، کار، و الان ليسانس!
بهم ميگن: يک پسر ليسانسه! عاشق لاس وگاسه! و ....
اگر از من بپرسن اگر برگردی به عقب، باز همين مسير رو طي مي کني؟
جواب خوبي خواهم داد.
نه!!!
از تونل رسالت اين مسيرو ميام!
آخه اين چه سئواليه؟ مگه قراره برگردم به عقب!؟ نه که نه! پس جلوتو بپا!
حامد
موضوع انشا: سال گذشته را چگونه گذرانديد؟
قلم بر قلب سفيد كاغذ مي گذارم و فشار مي دهم تا انشاء ام آغاز شود.
سال گذشته سال بسيار خوبي و پر بركتي مي باشد. سال گذشته پسر خاله ام زير تريلي ٌّ چرخ رفت و له گشت و ما در مجلس ترحيمش شركت كرديم و خيلي ميوه و خرما و حلوا خورديم و خيلي خوش گذشت. ما خيلي خاك بازي كرديم. من هر چي گشتم پسرخاله ام را پيدا نكردم. در آن روز پدرم مرا با بيل زد، بدون بي دليل! من در پارسال خيلي درس خواندم ولي نتوانستم قبول شوم و من را از مدرسه به بيرون پرت كردند. پدرم من را به مكانيكي فرستاد تا كار كنم و اوستاي من هر روز من را با زنجير چرخ مي زد و گاهي موقع ها كه خيلي عصباني مي شد من را به زمين مي بست و دو سه بار با ماشين يكي از مشتري ها از روي من رد مي شد. من خيلي در كارهاي خانه به مادرم كمك مي كنم. مادرم من را در سال گذشته خيلي دوست مي داشت و من را خيلي ماچ مي كند ولي پدرم خيلي حسود است و من را لاي در آشپزحانه مي گذاشت. در سال گذشته شوهر خواهرم و خواهرم خيلي از هم طلاق گرفتند و خواهرم بسيار حامله است و پدرم مي گويد يا پسر است يا دوقلو، !!!! در سال گذشته ما به مسافرت رفتيم و با قطار رفتيم. من در كوپه بسيار پدرم را عصباني كردم و او براي تنبيه من را روي تخت خواباند و تخت را محكم بست و من تا صبح همان گونه خوابيدم! پدرم در سال گذشته خيلي سيگار مي كشد و مادرم خيلي ناراحت است و هي به من ميگويد: كپي اوغلي، ولي من نمي دانم چرا وقتي مادرم به من فحش مي دهد، پدرم عصباني مي شود! در سال گذشته ما به عيد ديدني رفتيم و من حدودا خيلي عيدي جمع كرده ام، ولي پدرم همه آن ها را از من گرفت و آنتن ماهواره اي خريد كه بسيار بد آموزي دارد و من نگاه نمي كنم و پدرم از صبح تا شب شوه نگاه مي كند و بشكن مي زند. پدرم در سال گذشته رژيم گرفته است و هر شب با دوست هايش آب و ماست و خيار مي خورند و مي خندند، گاهي وقتا هم آب با چيپس و ماست موسير
.....من خيلي سال گذشته را دوست دارم و اين بود انشاي من....
انشا از من نیست
شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۵
فارغ میشم!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر