دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

اينتر

پوست انداختم در خدمت. به اين فكر مي كنم كه بعد از خدمت چي بنويسم؟ خوب اگر بخوام چيزايي كه تا حالا بهش فكر كردم رو بگم، ميشه اين. يعني منتظري بگم؟ خوب ميگم. ميري خدمت كه بهت بگن، هر چقدر سن و سال داري،‌هر چقدر علم داري، شعور داري (يا نداري)، بزرگ شدي (يا نشدي)، مي فهمي (يا نمي فهمي) و از اين دست گزاره ها، اومدي اينجا، هيچي نيستي!! قالب برخوردها اين رو بهت متذكر ميشند. اونم نه يكي دو بار. چندين و چند بار (شايد در روز) توسط افراد مختلف در طي طول دوره خدمت از 17 ماه بگير تا 20 ماه. لهت مي كنند. خورد ميشي و صداي خورد شدنت هم به گوش كسي نميرسه. خودتي و خودت. كسي هم باهات كاري نداره بيرون. همشهريت هم اگه بدونه اون لباسي كه پوشيدي معناش چي هست و شرايطش، باهات همدردي مي كنه. اگرم ندونه بهت بد و بيراه ميگه. متهمت مي كنه به چه و چه. واي اينقدر حرفه كه نگو. تنها جايي هم كه مي گنجه در همين مجال هست. امروز كه مطابق معمول موقع خروج، چهار پا وار، بعضي از افسران جهت ممهور شدن برگه شان به مهر، استمپ را گدايي مي كردند، دوستاني كه مثل ما عقب ايستاده بودند، گفتند سيد!! خوش به حالت كه يك ماه ديگر مي روي و از اينجا راحت مي شوي. خوب است من در پاسخ چه گفته باشم؟‌ بله. چه گفته باشم. گفته باشم كه دوست عزيز! بيرون هم مثل همين است. عين همين.
در پادگان با اين محمد كه بچه اليگودرز هست، فرصتي پا بده، سوار گوگول زمين مي شويم و در جاهاي مختلف گز مي كنيم. عجيب كوتاه اما زياد به ما حال مي دهد اين تكنولوژي. ديگر معروف شده ام به ...
بيايند و به رسمي ها متذكر شوند كه چنان كنيد و چنان. آنها را به محل كار بفرستند و شماها را در آفتاب به رژه رفتن بگمارند. اين است نوآوري! آخ بخورمت شكوفه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر