یکشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۶

و اما زمان

و اما زمان!
ميشه بگم الان چه زماني هست؟تاريخ رو بگم؟ ساعت رو اعلام کنم؟ روز يا شب رو اعلام کنم؟
اينها يعني چي؟ همه اينها قرار داد هستند. تاريخي که اعلام مي کنم، ساعت ها، و حتي روزها و ايام هفته.
اکثرا به دوره هاي زندگيم رجوع مي کنم. دوران طفوليت. دوران دبستان و کودکي محض. دوران راهنماي و شرورت. دوران دبيرستان و بلوغ و موجي از تجربه هاي سازنده و ...
اصلا به جزئيات زمان (مخصوصا تاريخ و ساعت و روز هفته) اشاره اي نمي کنم. فقط دوران زندگيمو بيان مي کنم.
شايد دوره جديد زندگيم همين چند ماه، همين چند هفته، همين چند روز، همين چند ساعت، همين چند دقيقه و يا همين چند ثانيه گذشته و بلکه همين حالا باشد!!!
زمان به جلو ميرود. اما بسيار شده که تجربه هاي تکراري با احساساتم گرفتم از محيط و يا اگه بشه گفت روزگار.
اما دوست دارم کمي از تجربه هاي گذشته فاصله بگيرم و با در نظر گرفتن آنها، دوره هاي زماني آينده رو براي خودم ببينم.
به نظرم کار جالب و شيرين و بعضا تلخي خواهد بود. اما اينکارو مي کنم:
دوره سربازي رو دارم. (که در موردش حتما خواهم نوشت بعدها)
بدست آوردن دوستان جديد و يا خارج شدن بعضي از جرگه دوستان من.
دوره کار و حرفه و تجارب جديد.
بدست آوردن دوستان جديد و يا خارج شدن بعضي از جرگه دوستان من.
احتمالا زندگي مشترک.
احتمالا پدر شدن.
خدا اون روز رو نياره! خدا اون روز رو نياره! از دست دادن نزديکام!
دوران زندگي مشترک با بچه (يا بچه ها - اونم فقط 2) و روابط اجتماعي جديد تر و منطق حکم مي کنه بهتر و مناسب تر.
دوران تجربه محض که شايد از 50 به اونور باشه. و نبايد مثل امروزي ها، خونه نشين باشم و يا با خواندن قران و ... خودمو مسلمان در اون سن اون هم با موي سفيد نشون بدم.
و اما!زمان!
کماکان
مي گذرد.
و من
مي ميرم!
در واقع متولد مي شوم! که مرگ، عين حيات است، و اين دنيا عين مرگ. چرا که خيلي از چيزها و سئوالات و نيازهايي که در اين دنيا دارم، دست نيافتني هستند. بعضي هاش يا حرام هستند، يا عقل من و ما، بهشون نمي رسه و يا هر دليل ديگه اي. - مرگ را دانم، ولي تا کوي دوست، راهي ار نزديک تر داني، بگو.
زمان! ميشه زمان رو اونطور که الان هست در نظر نگيرم؟ هر هفته رو يک روز و يا نه، يک ثانيه فرض کنم. چي ميشه؟ اصلا نگم من چند سالمه!؟
من دوست ندارم تو اون موقع که امروزي ها بهم مي گن 80 ساله، به من مثل افراد 80 ساله امروزي نگاه بشه!
دوست دارم شادي 8 سالگيمو داشته باشم. و همه منو همونطور درک کنند.
اين زمان نيست که منو پير مي کنه! مي خوام که زمانو قبول نداشته باشم! زمان محدودم مي کنه! چه بسا تحميل کنه زمان، خيلي چيزها رو به من!
حدس مي زنم اگه اين ديد رو داشته باشم، من خودم رو به زمان تحميل مي کنم.
و اما زمان!
دوست ندارم در مورد مسايل عقيدتي اين موضوع حرف بزنم، چون عقلم نمي رسه.
آيا اگه من، که الان مو دارم و n سالم هست، به من مي گن h، در 64 سالگي که موهام سفيد شده و احتمالا موهاي قسمتي از سرم ريخته، بازم به من ميگن h.
اصلا يه مثال!
کرم ابريشم. که بعد از يه مدت زمان ميشه پروانه. آيا اون پروانه، همون کرم ابريشمه؟
من ميگم که زمان کرم رو به پروانه تبديل نمي کنه. دوران ماهيتي کرم حکم مي کنه که يک دوراني رو سپري کنه.
چه بسا برخي از کرم ها بميرند و اصلا پروانه نشوند! ولي اون پروانه خوشگل، همون کرم روز اول هست.
و اما زمان! …. همچنان مي گذرد. از آغازي که من متن رو نوشتم تا اين انتها. و از آغازي که اين متن خونده ميشه تا انتها.در واقع دوراني براي همه مي گذره!
اميدوارم ايام، بهتر از ايني که هست، برام بگذره! اگه نيست! به بهشت!

Thursday, June 08, 2006

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر