وقتی واقعیت ها , آدم را فریب بدهند چه کار می شود کرد ؟
روزگاریست که حقیقت هم لباسی از دروغ بر تن کرده است و راست راست توی خیابان راه می رود
عشق نشسته است کنار خیابان , کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی می کند و مرگ , در قالب دخترکی زیبا , گلهای رز زرد می فروشد
زندگی , در لباس افسر پلیس , برای ماشین های تمدن سوت می زند و شادی , در هیئت گنجشکی کوچک , توی سوراخی در
زیرشیروانی , از ترس گربه خشونت , قایم شده است و آدم ها , همان قورباغه های سرگردان مرداب تنهایی هستند که شاد از شکار مگس های عمرشان شب تا صبح غورغور می کنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر