پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

حکايت


چنين گويد جمع‏كننده اين اراجيف، امير عنصرالمبايلى معلوم‏الحال،كابوس‏بن مزدبگير بن زيادى با فرزند خويش سيامك المسمى به سيا. بدان اى پسركه من پير شدم و ضعف قوا غالب. حاليه قوه باه از حيز انتفاع ساقط، و زهوار اين‏تخته بند عنقريب از چهار جهت در خواهد رفت، در رفتنى.
در رفتن زهوار من، گويند هر نوعى سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه تنبان مى‏رود
حاليه دير گاهى است نشاط عهد شباب رفته و رخوت كهولت عارض گشته. بى‏نيرويى و بى‏توشى امانم بريده و رنگ متاليك عمر از رخساره‏ام پريده. نه ناى‏كتابت مانده و نى تاب فعاليت. اكنون چندين صباح است كه ديگر خسبيده عرعر همى كنم.
فاعتبروا يا اولوا الافسار!
پس اى پسر! پندهايم را به گوش دار و به هوش دار. من به زودى خواهم‏برفت و تو نيز فى‏آتية النزديك(!) براثر بخواهى آمد. پس:
دم را به گاز دار و غنيمت شمار عمر
كانان كه رفته‏اند خراب همين دمند
بدان اى پسر كه سرشت مردمان اين زمانه چنان آمد كه به دو گونه عمربگذارند و طى معيشت كنند:
يك عده از سر عده‏اى ديگر كلاه بردارند و زمانى‏نگذرد كه آن عده ديگر كلاه از سر اين عده بردارند. و تو بايد چنان زندگانى كنى كه‏سزاى تخمه بزرگ و شريف ماست. در غير اين حال، زينهار كه ايام عمرت تباه‏گردد و پر آه شود. و در اين معنا اكابر قوم فرموده‏اند:
»من كانه له تخمة كبيرة، فله‏كيف الدنيا كثيرة«.
هر دم از عمر مى‏رود نَفَسي
پاى لقش، اگر نمانده بسي

آگاه باش اى پسر، كه تو را آقازاده نامند، نه دول آسياب! تو از هر دو سوى،كريم‏الطرفين مى‏باشى و بايد كه هر جاى روى، پس فى‏المجلس قدر بينى و بر اتوبان‏صدر نشينى. فلذا قدر و قيمت نژاد خويش بشناس و از گم بودگان مباش كه هر كه دراين روزگار حسينقلى‏خانى ضعيف اوفتد، پس خلق در وى اوفتد و چنانش كند كه‏رَب و رُب خويش را از خاطر فرامُش دارد. پس تا ديگران فاتحه‏ات را نخوانده‏اند،در قرائت فاتحه ديگران تعجيل كن و بدان كه اين عجالت نه از اعمال شيطان است،كه شيطان، در اين ميانه خرش به چند بوده باشد؟ ابليس بتواند جلو همان بندگى مارا بگيرد، كارى كرده است كارستان.
ابليس كى گذاشت كه ما بندگى كنيم
يك دم نشد كه بى‏سرخر زندگى كنيم

× حكايت:
چنان شنودم كه ميرزا فشمشم نامى به قصد حاجى شدن آهنگ‏حج ساز كرد. پس در آن روز كه بر حجره اولى سنگ مى‏زد و رمى جمرات مى‏كرد،به ناگاه شيطان به طريقه ديجيتال بر وى ظاهر بشد و با وى به تكدر خاطر گفت:»اخوى، تو ديگر چرا؟...« پس سنگ‏زننده را ندا درداد كه:
بيگانه اگر سنگ زند، حرفى نيست
من در عجبم دوست چرا مى‏زندم

پس حاج ميرزا فشمشم اين بشنود و قالب تهى كرد و اگر رنگ خون زرد بوده‏ باشد، پس هر آينه افزون از حد از وى خون خارج بشد، چندان كه به پيمانه نيز نايد.هشيار باش اى پسر كه دنياى لامذهب جاى خواب نيست. خواب را اخوى‏مرگ گويند. و تو چنان مباش كه اگر دنيا را آب برد، فى‏الجمله تو را خواب. خواب‏اندك از فشار خون باشد و خواب بسيار از گشادى جات. پس هرگز در بستر باز وگشاده مخواب و جاى خود را تا توانى تنگ گير. چندان كه پيوسته از لحد يادت آيدو خواب از همه‏جات درآيد.
از:مشکانhra62302@yahoo.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر