جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

تخلیه

ذهنم رو خالی می کنم.
می بخشم و می بخشم.


(بیشتر فیس بوکی می خوره اما نوشتم که نوشته باشم!)

پ.ن: خاطره ای از آموزشی:
سرد که بود کرمانشاه. توش شکی نیست! طرفای آخر میان دوره بود. مثلا فرض کن بهمن ۸۵. از کلاس که اومدیم بیرون، کامیونی در حال تخلیه چاه (روت به دیوار) دستشویی بود. خرطومش رو کرده بود تو سوراخ و حالا نخور کی بخور! این یاسین مرادآبادی (در حقیقت اون!‌ خدابیامرزتش! :ی زندست هنوز!) به محمد صدرایی (که ارشد ما بود اما نه به مردمیت هرمس (علیه الرحمه)(مخلصیم)) گفت: ممد!!!؟؟‌خجالت نمی کشی؟؟؟ اونم با تعجب پرسید: چرا؟ مگه چی شده؟ چیزی میخوای؟ یاسین: نه!‌ یه نی بردار به این (اشاره به کامیون) کمک کن دیگه :ي :ي :ي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر