سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

زندگي نمي كنم

واي! هوا بهاري شده! بد فرم باهام داره شنا مي كنه هوا! بارون! بهار! منم حساس!
خسته شدم! 23 روز بيوريتمم اينقد بوود حالا داره ميره پايين. اما بعدان مياد بالا اصلا نگران نيستم.
يكي از بچه ها 2 روز ديگه كارتش رو ميگيره. براي كار پيگيري كرده بوده، گفت وزارت راه با پايه حقوق 250 ميگيره. بعد حرف زديم گفته شد كه توي اين مملكت تازه جوون بايد از 30 شروع كنه!‌ همه خيال مي كنن بيان بيرون حقوق ماهي 1 ميليون در انتظارشونه! از بس اومدن بيرون براشون ارزش داره!
خسته شدم؟ نخير! من توپ توپم. بزني زمين هوا ميرم. نميدوني تا كجا ميرم!
شنبه كه پست بودم طرف ساعت 10 شب برقا رفت. نور مهتاب كل محوطه رو روشن كرده بود و من يك ربع توي اون نور راه مي رفتم. و اين شعر كه اصلا حفظ نيستمش، به يادم اومد:
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدي من رميدم نه گسستم
بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
فريدون جان مشيري عزيز
(من فقط خط اولش رو حفظم!)
شبهاي پادگان! دلگير هست بسي زياد!
بابا چرا ما زندگي نمي كنيم! زندگيمون همش حاشيه هست! هوشمندانه هم اينجوري شديم. يعني قصد و غرضي در كار بوده. يعني ميگي نبوده؟ من كه ميگم بوده. زندگيه بعضيامون با بعضي ديگمون فرق زيادي داره. ماديات و معنويات رو نميگم. دغدغه ها و دل مشغولي هاي متفاوت! عادت هاي زندگي! طرز فكرها! از اين نظر نگاه مي كنم كه همه چي افراد رو بگيرن ازشون، ببرنشون جاولقا! چي كار مي كنن؟ مثلا من اونجا ريدر ندارم چي كار مي كنم؟ به چيا فكر مي كنم؟ اين مال خودم و خونوادم و محلم و محل كارم و شهرم و استان و .... حالا وقتي جامعه بزرگتري از خودم رو (كشور و فرهنگ) با سايرين مقايسه مي كنم، مي بينم كه ما زندگي نمي كنيم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر