دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

بهانه


سلام

بهانه جمع شدن اينبار ما عروسي دختر عمو بود. اصولتان ما کم همديگر را مي بينيم. چندي پيش به غير طبيعي بودن اين موضوع مي انديشيدم که ديدم چندان هم غير طبيعي نيست. تا بوده همين بوده. حالا اينکه صحيح است يا خير؟ نمي دانم.
دوست دارم عکساي عروسي با دوربين فوق العاده عمو مجتبي به دستم برسه تا بذارمش اين طرفا!

بنازم اين تواضع و خشوع حاج عمو دکتر رو!! خدا ايشالله حفظش کنه و يه همتي بده منرا تا سايتي درخور اين مرد از خودم در کنم!! انگار نه انگار دکتره! به قول بچه ها گفتني، هر چي درخت پر بار تر، افتاده تر!! يک نمونش اينه که هر کسي از پسر عمو، پسر عمه و ما که اومديم، بنده خدا اومد به استقالمون و احوالپرسي کرد. اميد که ازش درس بگيرم. البته بچه هاش هم عين خودش هستند. مثل حاج پسر عمو علي و ابراهيم که نبودش و خيلي جاش خالي بود.

عمه اشرف و آقاي لعلي منزل ما بودند. کلي هم باهاشون حاليديم. ريش آقا رو من اصلاح کردم قبل از عروسي. چقدر بنده خدا خوش تيپ شد. عمه جان هم بنده خدا توي آشپزخونه يک زمين خوردني کرد که نگو!! خيلي خدا رحم کرد. بخير گذشت. مامان هم تا حالا 2 بار زمين خورده توي آشپزخونه که هر بار يادم ميوفته موهام به تنم سيخ ميشن. مال عمه اشي هم خيلي بد بود. خود من هم يک بار از پادگان اومده بودم، رفته بودم روم به ديوال، دست به آب. تا اومدم بيرون پام ليز خورد، با باسن يک زمين خوردني کردم که اهل پايين هم شنيدند.بعدا ازمون پرسيدند صداي چي بوده؟! يک ما تحت درد و آرنج دردي هم گرفتم که اصلا نگو و نگو! آرنجمم آخه خورد به پله دستشويي!!

فردا 11 سپتامبره. چه بي مزه وار! البته مزه خاک و ويراني و آوار و بن لادن داره ديگه.

يک حرکاتي دارم مي کنم. با کمک و معرفي دو تا از بر و بچز رسمي پادگان. امروز جهت توجيه و پرزنت رفته بودم. بي ربط به کامپيوتر نيست. بهش اميد دارم. چون خيلي صادق و بي ريا باهام برخورد شد. حالا نتيجش يحتمل بايد در آخر خدمت مشخص بشه. البت که اميد به خدا!

دانشگاه هم شکر خدا که فک و فاميل و دور بريا قبول شدند. از کارداني به ليسانس بگير که ابوالفضل از پادگان قبول شد، تا مونا و علي قادري و چند تا فاميل اينوري (فاميل خاله منصور، پسرش با 12000 آي تيه خواجه نصير قبول شده!!!!) در کنکور امسال قبول شدند و هم چونين خواهر زنداداش و رامين بابايي که فوقش ليسانس (ارشد) آزاد قبول شدند. بنده هم که در خوش خيالي بسر مي برم. بسيار بسيار خوش خيال!!

خدا شاهده که ديدنه محيط جديد، خيلي خوبه برام. از يکطرف لجم ميگيره که چرا پادگانم و نمي تونم مثل بقيه استفاده کنم از فرصت ها، از طرفي اعتماد به نفس پيدا مي کنم که نع! هنوز جاي اميدي هست که بتوني بعد از خدمت يک غلطايي بکني.

پس از مدتي، به اين نتيجه رسيدم. رسيدم که رسيدم. به من و شما چه. بد حرف مي زنم؟ خوب به نتيجه اي نرسيدم. حله؟

۲ نظر:

  1. bahooneye khoobi boode. shoma ham talash kon sal dige ghabool shi arshado ina:):*

    پاسخحذف
  2. بهانه که بسيار عالي بود و شاد
    چشم! چــشــم! تلاش هم مي کنم. فقط بخاطر شماها :x

    پاسخحذف