دوشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۶

3 ساعت دوغ


يکي از شاهکار هاي درس رياضيات
(اينطور بخوانيد: ب منهاي ب پريم مي شود پريم)
B-B’ = ‘

سلام
ديشب هم اسکان دادم رفت پي کارش! کلي خنديديم و حال کرديم. اصولا اگر مسئول شبمون آدم باحالي باشه، سخت نمي گذره بهمون! به خيلي چيزها و امور هم خير سرم فکر کردم. ديگه به غير از فکر کردن، کار بهتري سراغ ندارم اونجا بخوام انجام بدم. تک و تنها!
دم صبحي که از خواب بيدار شدم؛ اومدم عينکم رو تميز کنم با ملافم، که يهويي از وسط به دو قسمت شد. شکست. پسر! کل روز بدون عينک اصلا خوب نبود. قيافه هيچکس رو تشخيص نمي دادم. خيلي بده ها! دور از جونم شده بودم مثل کورها!
و روزي من را بر روي دستان خواهند برد، و از آن خرسند خواهم بود که اشتياقم به رفتن بيشتر از ميلم به نرفتن است.
چي کار کنم؟ ديشب به مرگ فکر مي کردم. شايد اينجوري قدر زنده بودن رو دونستم و سخت نگرفتم بر خودم. اونطوري که خدا اين دغدغه هاي يکي دو هفته پيشم رو از بين برد و کارام (ماشين و وام و ...) رو درست کرد، ديگه سپردم همه چيز رو به خودش. به توصيه اخير يکي از دوستان، همين کار رو کردم و مي کنم. شما هم بکنيد تا رستگار شويد!
جالب نيست؟ سرباز صفرهاي اونجا، از اينکه ممنوع الخروج ميشن براي 3-4 شب، کلي حال مي کنن. اصلا صفا مي کنند. طوريکه انگار از خداشونه که کاري کنند که ممنوع الخروج شن! نمي دونم! من که حال نمي کنم!
و اما از امروز بگم که وقتي خسته و کوفته، در حاليکه همه چيز رو بدون عينک FADE مي ديدم وارد خونه شدم، سريع به سراغ آشپزخانه رفتم و دلي از عزا درآوردم. البته ناهار تنها بودم. چون مامان رفته بود خونه خاله منصور. دمش گرم. هم براي غذاي خوشمزش و هم براي يادداشتي که برام گذاشته بود و يک خسته نباشيد خوشگل برام نوشته بود. فکرشو بکن. يک پارچ پر دوغ رو خوردم و بعدش 3 ساعت خواب نوش جان کردم. خيلي لذت بخش بود. از 3 تا 6. توپ توپ!!

۲ نظر: