سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

شروووووووووووووووووووع کن!

سلام

من از گذشته اومدم. يعني از 2 ماه پيش. از جايي به اسم پادگان (آموزشگاه رزم مقدماتي شهدا - کرمانشاه - دوره 153، کد فراگير: 50-1-4-153) که چيزي به اسم آموزشي (اجباري) رو در اون گذروندم و چيزايي تحت عنوان خاطره با خود به همراه آوردم و نياوردم. گذاشتم آنچه را دوست نداشتم و آوردم آنچه را خواستم. در ميدان تير، در آخرين 10 تيري که زدم، فارغ از خود شدم و به 5 چيزي که بدم اومد تير زدم که کشته بشند و به 5 چيزي که دوستشون داشتم تير زدم تا در هر دو حالت جاشون بمونه هميشه! و موند!

از جايي که با رامين (هرمس ماراناي کبير که در وبلاگش، هرمسينو مارايينو مي خواندمش) آشنا شدم. اما نمي دونيد اولين آشنايي چه قدر برام سخت بود. از خدا مي خواستم اولين جلسه صحبت و آشناييمون زودتر تموم بشه و من بيشتر شرمنده اون قد و قامت رعنا و کلام حق و شيرين و دوست داشتنيه رامين نشم. علتش؟ توي ميان دوره در وبلاگش اگر اشتباه نکنم مکين زده بود کدش 120-2-4-153 هست. اين يعني رامين در گروهان 2 گردان 4 هست. يعني همسايه مجاور ما. اصولا اونايي هم که کدشون شماره بالايي داره، يا قد و قامتشون کوتاهه و يا اينکه معاف از رزم هستند. مثلا کد من که 50 هست يعني هم بايد در رزم ها (سينه خيز، رژه، صف جمع، به اينور اونور حرکت کردن و ...) شرکت کنم و هم اينکه قد و قامت من از نظر درجه بندي بين 120 نفر آدم 50 هست. خلاصه! بعد اين بنده ي گلابي (خودم رو عرض مي کنم)، براي رامين نظر گذاشتم که يا تو معاف از رزمي و يا اينکه قدت کوتاهه! که در هر صورت ما به اين بچه ها (اونايي که از 61-120 بودند و در آسایشگاه ديگري بودند) ميگيم لي لي پوتي! ضمنا براش نوشتم که بچه هاي ما اصلا با ارشد شما حال نمي کنند. چرا که ارشدشون راه ميرفت و داد ميزد بچه هاشون حساب مي بردند. يعني ما اينطور فکر مي کرديم. اما بعد از ميان دوره نمي دونم چي ازش شنيده بودند که همونايي که مي گفتن باهاش حال نمي کنيم، مي گفتند که شنيدند خيلي پسر باحاليه! کلي بچه هاشون باهاش حال مي کنند و ...

بچه هاي ما هم استيون صداش مي زدند. خلاصه! بعد از ميان دوره، رفتم سراغ کد 120. ديدم کد 120 همون ارشد گروهان 2 مي باشد. بعد از احوالپرسي ازش پرسيدم احيانا شما وبلاگ نويس نيستي؟ گفت چرا يکي از دوستام سپرده شما رو پيدا کنم. شما برو مياد سراغت. من هم شنگول از اينکه دارم به زيارت کسي که وبلاگ خودشو و خانومشو و بچشو خوندم نايل ميشم، بطرف آسایشگاه خودمون سرازير شدم و در جمع دوستان به صحبت مشغول شدم. بعد 1 ساعت حدودا ديدم همون کد 120 که ارشد بود اومد دنبالم. گفتم حتما با رامين اومده ديگه. رفتم دم در بعد از سلام گفتم کوشش؟ دستشو انداخت روي کولم در حاليکه راه مي رفتيم گفت خودمم ديگه!! جهان پیش چشمم سیه پوش شد، نگاهی به تاریکی از روی شرم، به پایین بیافکندم و دلم مي خواست گريه کنم... ياد کامنتي افتادم که براش گذاشتم که بچه هاي ما اصلا با ارشد مردمي شما حال نمي کنن (اون اوايل انگار بچه ها باهاش صحبت مي کردند گفته که من ارشد مردمي هستم ... :) ) آي حالم بد شد که نگو ... صحبت هايي کرديم و من هم فوران خوشحالي بودم و هم فوران شرمندگي! اما خوشحالي من غالب بود بر شرمندگيم! بس که اين بشر ماهه و بزرگوار!

به مدد بزگواريه همين ماراناي کبير، بنده هر از چند گاهي مزاحمش مي شدم اين ور و اونور و حال و احوالي باهاش مي کردم. دفتري دادمش تا اولين نوشته دوستانم در سربازي، با افکار و بيان و قلم زيباي رامين عزيز يادداشت بشه (1 - 2)! و هر که خواند مجذوبش شد که البته اصلا امر غير عادي اي نبود از نظر من! خدايش پيروز و شادمانش دارد! آمين!

خوب! گفتم که برگشتم. پنج شنبه بايد خودمون رو معرفي کنيم. حدود 30 - 35 صفحه توي دفترم خاطره نوشتم که وقت شد تايپ مي کنم و مي گذارم در وبلاگم حتما.

از اردوها، خاطره ها، دوستام و ... خواهم گفت....

از ابوالفضل، محمد صدرايي، ياسين مرادآبادي، هومن مظاهري پور، حميد، مهدي باجاقلي، مهدي پزشکي راد، ميلاد عزيز، سهراب، محمد ترکاشوند نفله، محسن احمدي و ... که با هم از تهران رفتيم و اکثران اونجا با هم بوديم

ياد پيمان، مهدي قدبيگي، فرنام و امين و مجيد و مسعود و روح الله و جمال و علي فرزين (معروف به علي اسفندي) و ... که در يک گروهان بوديم، بخير

ياد مهدي، رامين، داوود، ناصر، مجتبي، صمد، موسي بخير، که 2 شب و 3 روز در اردو، 3 کيلومتر دور تر از آسايشگاه، چه خاطرات خوب و سرد و ..... با هم داشتيم

براي همشون آرزوي موفقيت مي کنم به غير از اونايي که اکثر بچه ها رو پيچوندن! الهي که توي اين 18 ماه خدمت باقيمانده، آدم بشند لا اقل!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر