پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

تشكر لازم نيست؟!‌

اين متن از قديم ترها در وان نوت من مونده بود:
تجربه هاي طولاني موجب افزايش خرد است
تاخير در انجام كاري كه بايد صورت گيرد، به مراتب وحشتناك تر از انجام خود آن كار است
بارها هم خودم اين حس رو داشتم و هم از هر شخصي كه شنيدم،‌ تاييدش كردم.
در مورد مواقعي حرف مي زنم كه از اينكه افرادي كه كارشناس نيستند،‌در مورد موارد كارشناسي، نظر مي دهند، آنهم بسيار عاميانه و ناشيانه.
از اقتصاد و ورزش و سياستمداري تا همسر داري و بچه داري و راه رفتن و حرف زدن و غذا خوردن.
و بسيار جالب و تامل برانگير است كه شخص شخيص بنده بارها شده است در مواردي همين ناشي گري را منظور نكرده و دهن به اعتراض و شكايت گشوده ام.
همين پريروز بود. چهارشنبه روزي كه تيم ملي ايران با كره جنوبي بازي داشت (همان بازي اي كه باختيم!!) در مسير رسيدن به منزل جهت رويت مسابقه، سر چهار راه ولي عصر خودمون، اغراق نگم 30 دقيقه پشت چراغ مانديم در اتوبوس شركت واحد. به قرآن راست ميگم. شاهد هم داشتم. باور نمي كنيد؟ كل اتوبوسها و ماشين ها و عابران پياده و فروشندگان بازار رضا و دو پليس جواني كه عمده كارشان جريمه كردن بود و در آن هاگير واگير فقط چهار گوشه چهار راه را قدم مي گرفتند، شاهدند. دو پليسي كه من خيلي دلم برايشان سوخت. شايد بيشتر براي خواهر و مادرشان!
در آن 30 دقيقه من و آنها جامعه اي بوديم كه همه همديگر را مي ديديم و تربيت مي شديم و اذيت مي شديم و به بطالت مي رفتيم. بچه هاي كوچك هم تربيت مي شدند. بعضي ها هم بي تربيت!
در آنجا از ريز و درشت به نقد همه چيز مي پرداختند. انتخابات يكيش بود. رهبري و بسيجي و دانشجو و پليس و آن دو سرباز هم در بحث ها بودند. آنجا به خودم اومدم ديدم كه (يعني متوجه شدم) بابا اينا و ما در كمال اشراف به اين موضوع كه حق نداريم در مورد مواردي كه بهمون مربوط نميشه، حرف بزنيم، داريم در مورد هر چي دلمون مي خواد فكر مي كنيم و حرف مي زنيم! گيريم كه در مورد خطوط قهوه اي حرف نبايد حرف بزنيم، ‌حق داريم كه در مورد حقمون حرف بزنيم؟ حق نداريم؟
من توضيح لازم دارم!‌ من تا زماني كه دليل قانع كننده اي نداشته باشم مجازم به اين فهم كه در همين 30 دقيقه اي كه گذشت، چه ها كه بر اون جامعه نگذشته است. هي! براي اين 30 سال ...



دوستان دوست داشتني اي كه اين متن رو مي خونند، به اونهايي كه نمي خونند بگن حتما. ياهو يك غلطي كرده و اين خاصيت پنهان نمايي در زمان ورود رو به مسنجرش اضافه كرده. اين ابزار (اين از همه شان دقيق تر و سرپاتر است) و ابزارهاي مشابهش ريده اند به جمال ياهو. و البته با كمال تاسف و شرمندگي بايد بگم جمال برخي از ID‌ هاي دوستي و كاري را هم بي نصيب نگذاشته است. ياهو حساب آبروي خودش را نمي كند، حساب ‌آبروي كاربرش را هم نمي كند. ذاتا وجود اين حالت را براي اين نرم افزار افتضاح مي دونم. وقتي براي ID كاري متن مي زني و جوابي نميده، بعد تلفن مي زني و ميگه به اينترنت دسترسي ندارم، بعد در اين ابزار چكش مي كني مي بيني هست، ‌چه مي كني؟ من براش يك متن نوشتم كه طرف آب شد و مجبور شد جوابمو بده. (به چيزي بين پاهاش اشاره كردم. طرف مرد بود!!) يا آن ID‌ دوست به بهانه خستگي و كار و .... از تو خدانگهداري مي كند و بعد از يكساعت كه در اين ابزار چكش مي كني، مي بيني آنلاين است كماكان!! دروغ!!! مرده شورت را ببرد اي دروغ!! اي ياهو! اي بي ناموس!
از من گفتن بود. وقتي برايتان پيش آمد، خودتان متوجه مي شويد. اول آنكه مي تونيد اعلام كنيد كه مشغول هستيد. دومندش مي تونيد خيلي راحت اعلام كنيد كه بايد به كاراتون برسيد. سومندش هم كه اصلا به بهشت!



همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر