دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

وودی آلن و کوه


سلام

چند وقتي هست (از وقتي عينک جديده رو مي زنم) حسام و بر و بچ تو پادگان بهم ميگن شدي شبيه وودي آلن. من هم که مي بينم بچه ها اينجوري خوشن، ميگم باشه! منم وودي!

امروز هم جاتون رو در کوه خالي کرديم. من و مهدي رفتيم. چه خلوت و خوب هم بود. با اينکه تعطيل بود، اما خوب اومده بودند. به خصوص خانواده ها. اونجا يک نون سنگک و چاي شيريني زديم که نگو! به قول بچه ها، اون صبحونه با آدم زنا مي کنه. اصولا اين خدمت اگر تنها خوبي اي که بخوام بگم برام داشته، و هيچوقت نمي تونم انکارش کنم، اينه که صبحونه خورم کرد. من تا قبلش، اصلا (تاکيد مي کنم، اصلان) صبحونه نمي خوردم. اما حالا بيا و ببين چجوري مي خورم. البته اين شامل حال من نميشه. جمع 4 نفريمون توي پادگان ماشالله سير صبحونه مي خوريم. نون بربري تازه وقتي بيارن براي آدم همين ميشه ديگه. بعدشم يک پودر آب پرتغال تو پارچ درست مي کني و مي زني تو رگ!!! يک صبحونه رويايي نوش مي کنيم. حالا فهميديد چرا ميگم با آدم … مي کنه!؟؟

ديروز هم به کارام رسيدم. رفتم درخواست دادم و حسابي کاغذهاشون رو انگشت زدم. فقط مونده بود از انگشتاي پام اثر انگشت بگيرن. شرکت ارتباطات سيار واقع در توپخونه هم رفتم و درخواست دادم براي گرفتن شناسنامه سيم کارتم. چون گمشده. به همين دليل 3-4 روزي موبايلم قطعه! (البته بهتر!)

فعلا زيادي حرف نمي زنم تا بريم ناهار يک آبگوشتي (جاتون خالي) بزنيم تو رج! (همون رگ خودمون). خدا بعدش رو بخير کنه! مي دونيد که چي مي گم. باد و سر و صدا و ... (اه اه – عذر مي خوام!)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر