سه‌شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۵

خدمت مي کنيــــــــــــــم


سلام. شما خوبي؟ خون واده خوبن؟

عارضم خدمتتون، بنده، در قسمت اداره سياسي اين پادگان (رجبي پور) مشغول شدم. سايت و کار با رايانه و ... مسول مستقيمم فرد مدير و روشن و کاري اي هستند و البته معتقد! خيلي هم کار کردم تا الان! (آره جون خودم!) 24 روز يه بار، پست داريم و بايد شبها در آنجا بمانيم. صبح ها ساعت 6:45 بايد ورود کنيم . دو شنبه ها چون صبحگاه مشترک هست، 6:30. ظهر ها به غير از 5 شنبه ها که 12 خروج مي کنيم، 1:45 الي 2 بعد از ظهر خروج مي کنيم. بعد از ورود و براي خروج بايد يک مسير 30 دقيقه اي رو پياده بريم تا بريم سر کارمون برسيم (بعد از ورود) و يا اينکه به در خروج برسيم (براي خروج.) صبح ها مي گردنمون. بايد کفش واکس زده، موي کوتاه، صورت تيره رنگ از ريش مناسب و ... رو در حين ورود داشته باشيم. وگرنه مورد ميشيم. بعد از 2 بار مورد شدن هم، يک شب در آنجا بايد بمانيم. برگ تردد داريم که بايد مواظبش باشيم. بعد از ورود و خروج مهر مي خوره. هر 30 روز تمديد ميشه. کدمون رو بايد سر صبحگاه بگيم. اگر نباشيم و يا کدمون اشتباه گرفته بشه، بايد 2 روز در آنجا بمانيم. در کل اين موارد حال شما چطوره؟



در محيط با دوستان صميمي مي شويم! شکر خدا ماشين داريم و رفت و آمدها را با آن مي انجاميم. گرچه بچه ها گفتند مراقب همين ماشين هم باشم. دزدي لاستيک و از اين قبيل ديده شده است. امروز صبحانه بچه ها نان بربري با پنير آوردند. قرار شد از فردا من نون ببرم. سنگک مي برم تا حالي بکنيم. امروز هم قرار شد فردا ويندوزي بريزيم و اينترنتي برايمان وصل کنند و به خواندن مقاله در زمينه نصب سرور مشغول همي شويم!



در کل خدا را چاکريم. بعد از آموزشي با اجازتون 4-5 کيلويي لاغر شدم. کسل و بي حوصله و دمغ بودن رو هم بهش اضافه کنيد. کم کم دارم رو ميام. تا قبلش زير بودم! (هه هه!) ديشب هم رفتم باشگاه ابوالفضل (هم آموزشيم!) از 8:30 الي 10 شب. نرمش کرديم. ايشون قهرمان جوجيتسو هستند. ايشالله ميرم بازم. روزهاي زوج اونجا هستش. بگم که جاي مهدي پزشکي راد اونجا خيلي خالي بود. بخوره زمين و ما هي بهش بخنديم! :)



ديگه ديگه چي بگم!؟ حذف استقلال و خيلي خبرهاي ديگه هست. فيل ترينگ رو مي دونيد يعني چي؟ يهني (نه يعني!) تر (TER) زدن همچون فيل! هم به اعصاب و هم به افکار و هم به زمان و هم به .... خيلي مضخرف تر شده اين تر زدنه.



به من آموزشي خيلي حال داد! اگه ديديد 2 ماه نيستم بدونيد رفتم مجدد آموزشي! من شما رو دوست دارم... اين جمله ديالوگي بود از فيلم چه کسي امير را کشت ... فيلمي که من نديدم و ديالوگي که من نشنيدم و از خودم در آوردم!

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

بتراش اي سنگ تراش

بتراش اي سنگ تراش ...

در بعد از ظهر آفتابي که مهمان در کمپ رامين اينا بودم، دوستي از آن گروهان، با اين آهنگ حالي داد به ما
برام نوستالژيکه از اين به بعد ....

سنگ تراش،سنگ تراش تو نقش بی ستونی
تندیسی از امید بتراش تا بماند یادگار،تا بماند یادگار


بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش

سنگی از معدن زر، بهر مضارم بتراش
روی سنگ قبر من،عکسی از چهره زیبای نگارم بتراش

بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش

سنگی از معدن زر، بهر مضارم بتراش
روی سنگ قبر من،عکسی از چهره زیبای نگارم بتراش

بنویس ای سنگ تراش،عاقبت شدم فداش
بنویس تا بدونه عمرم و دادم براش،عمرم و دادم براش

بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش

رو نوشته های سنگ قبرمن،تو با خون جگرم رنگی بزن
در کنار دل صد پاره من ، جلوه ای از یک دل سنگی بکن

سنگ تراش پائین این دل بنویس
{عاشق زاری رو کشته با جفاش}

بسکه روز و شب می جنگید با دلم،سایه ای از یک خروس جنگی بکن

بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش

روز آشنائیمون رو تنه درخت بید
یار بی وفای من عکس دو تا دل و کشید
روز آشنائیمون رو تنه درخت بید
یار بی وفای من عکس دو تا دل و کشید

گفت: یکی از اون دلا فدای اون یکی میشه
عاقبت کشت دلم و تا که به آرزوش رسید،عاقبت کشت دلم و تا که به آرزوش رسید

بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش

سنگی از معدن زر بهر مضارم بتراش
روی سنگ قبر من،عکسی از چهره زیبای نگارم بتراش
بنویس ای سنگ تراش،عاقبت شدم فداش
بنویس تا بدونه عمرم و دادم براش،عمرم و دادم براش

بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش
بتراش ای سنگ تراش،بتراش ای سنگ تراش


چهارشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۵

چه شروعي

سلام
هر چي بيشتر مي گذره، خستگيم و خستگيم و کوفتگيم بيشتر و بيشتر ميشه! دو بار رفتم پادگان تا با معرفم صحبت کنم، نشد. ديروز منشي نبود امروز تلفن قطع بود. امروز ابوالفضل و مهدي رو هم ديدم. هم چنين گروهي که مثل ما بايد اعزام مي شدند رو ديدم. يه 50 نفري مي شدند. از اونجا رفتم يه گوشي موبايل موتورولا c113a گرفتم. بعد هم منزل مادربزرگ. الان هم کار يکي از سايت ها رو با بي حوصلگي تمام دارم انجام مي دم. يهو تمام استخونام يخ مي کنن. ياد 2 شب سرما در چادر ميوفتم. صبحا بيدار ميشم کنار بخاري خودمو مي بينم. واي که چه مضخرف بود بعد از ميان دوره!!
هيچ چيه تهرون هم بهتر نشده که بدتر شده! ترافيک مضخرف! ملت از الان توي حال و هواي خريدند! هيي!اينترنت هم بايد کم کم بگيرم! چقدره کار هست توي اين بي حالي من!!

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

شروووووووووووووووووووع کن!

سلام

من از گذشته اومدم. يعني از 2 ماه پيش. از جايي به اسم پادگان (آموزشگاه رزم مقدماتي شهدا - کرمانشاه - دوره 153، کد فراگير: 50-1-4-153) که چيزي به اسم آموزشي (اجباري) رو در اون گذروندم و چيزايي تحت عنوان خاطره با خود به همراه آوردم و نياوردم. گذاشتم آنچه را دوست نداشتم و آوردم آنچه را خواستم. در ميدان تير، در آخرين 10 تيري که زدم، فارغ از خود شدم و به 5 چيزي که بدم اومد تير زدم که کشته بشند و به 5 چيزي که دوستشون داشتم تير زدم تا در هر دو حالت جاشون بمونه هميشه! و موند!

از جايي که با رامين (هرمس ماراناي کبير که در وبلاگش، هرمسينو مارايينو مي خواندمش) آشنا شدم. اما نمي دونيد اولين آشنايي چه قدر برام سخت بود. از خدا مي خواستم اولين جلسه صحبت و آشناييمون زودتر تموم بشه و من بيشتر شرمنده اون قد و قامت رعنا و کلام حق و شيرين و دوست داشتنيه رامين نشم. علتش؟ توي ميان دوره در وبلاگش اگر اشتباه نکنم مکين زده بود کدش 120-2-4-153 هست. اين يعني رامين در گروهان 2 گردان 4 هست. يعني همسايه مجاور ما. اصولا اونايي هم که کدشون شماره بالايي داره، يا قد و قامتشون کوتاهه و يا اينکه معاف از رزم هستند. مثلا کد من که 50 هست يعني هم بايد در رزم ها (سينه خيز، رژه، صف جمع، به اينور اونور حرکت کردن و ...) شرکت کنم و هم اينکه قد و قامت من از نظر درجه بندي بين 120 نفر آدم 50 هست. خلاصه! بعد اين بنده ي گلابي (خودم رو عرض مي کنم)، براي رامين نظر گذاشتم که يا تو معاف از رزمي و يا اينکه قدت کوتاهه! که در هر صورت ما به اين بچه ها (اونايي که از 61-120 بودند و در آسایشگاه ديگري بودند) ميگيم لي لي پوتي! ضمنا براش نوشتم که بچه هاي ما اصلا با ارشد شما حال نمي کنند. چرا که ارشدشون راه ميرفت و داد ميزد بچه هاشون حساب مي بردند. يعني ما اينطور فکر مي کرديم. اما بعد از ميان دوره نمي دونم چي ازش شنيده بودند که همونايي که مي گفتن باهاش حال نمي کنيم، مي گفتند که شنيدند خيلي پسر باحاليه! کلي بچه هاشون باهاش حال مي کنند و ...

بچه هاي ما هم استيون صداش مي زدند. خلاصه! بعد از ميان دوره، رفتم سراغ کد 120. ديدم کد 120 همون ارشد گروهان 2 مي باشد. بعد از احوالپرسي ازش پرسيدم احيانا شما وبلاگ نويس نيستي؟ گفت چرا يکي از دوستام سپرده شما رو پيدا کنم. شما برو مياد سراغت. من هم شنگول از اينکه دارم به زيارت کسي که وبلاگ خودشو و خانومشو و بچشو خوندم نايل ميشم، بطرف آسایشگاه خودمون سرازير شدم و در جمع دوستان به صحبت مشغول شدم. بعد 1 ساعت حدودا ديدم همون کد 120 که ارشد بود اومد دنبالم. گفتم حتما با رامين اومده ديگه. رفتم دم در بعد از سلام گفتم کوشش؟ دستشو انداخت روي کولم در حاليکه راه مي رفتيم گفت خودمم ديگه!! جهان پیش چشمم سیه پوش شد، نگاهی به تاریکی از روی شرم، به پایین بیافکندم و دلم مي خواست گريه کنم... ياد کامنتي افتادم که براش گذاشتم که بچه هاي ما اصلا با ارشد مردمي شما حال نمي کنن (اون اوايل انگار بچه ها باهاش صحبت مي کردند گفته که من ارشد مردمي هستم ... :) ) آي حالم بد شد که نگو ... صحبت هايي کرديم و من هم فوران خوشحالي بودم و هم فوران شرمندگي! اما خوشحالي من غالب بود بر شرمندگيم! بس که اين بشر ماهه و بزرگوار!

به مدد بزگواريه همين ماراناي کبير، بنده هر از چند گاهي مزاحمش مي شدم اين ور و اونور و حال و احوالي باهاش مي کردم. دفتري دادمش تا اولين نوشته دوستانم در سربازي، با افکار و بيان و قلم زيباي رامين عزيز يادداشت بشه (1 - 2)! و هر که خواند مجذوبش شد که البته اصلا امر غير عادي اي نبود از نظر من! خدايش پيروز و شادمانش دارد! آمين!

خوب! گفتم که برگشتم. پنج شنبه بايد خودمون رو معرفي کنيم. حدود 30 - 35 صفحه توي دفترم خاطره نوشتم که وقت شد تايپ مي کنم و مي گذارم در وبلاگم حتما.

از اردوها، خاطره ها، دوستام و ... خواهم گفت....

از ابوالفضل، محمد صدرايي، ياسين مرادآبادي، هومن مظاهري پور، حميد، مهدي باجاقلي، مهدي پزشکي راد، ميلاد عزيز، سهراب، محمد ترکاشوند نفله، محسن احمدي و ... که با هم از تهران رفتيم و اکثران اونجا با هم بوديم

ياد پيمان، مهدي قدبيگي، فرنام و امين و مجيد و مسعود و روح الله و جمال و علي فرزين (معروف به علي اسفندي) و ... که در يک گروهان بوديم، بخير

ياد مهدي، رامين، داوود، ناصر، مجتبي، صمد، موسي بخير، که 2 شب و 3 روز در اردو، 3 کيلومتر دور تر از آسايشگاه، چه خاطرات خوب و سرد و ..... با هم داشتيم

براي همشون آرزوي موفقيت مي کنم به غير از اونايي که اکثر بچه ها رو پيچوندن! الهي که توي اين 18 ماه خدمت باقيمانده، آدم بشند لا اقل!!