روزي مردي در بياباني جهت کار مي گردید.
جمعی - از جایی - او را به اجبار و با شکوه و جلال به سراي خود بردند و سلطاني آنجا را به وي دادند.
مرد با تعجب پرسيد: اين چه رسميه بابا! من دنبال کار ساده اي مي گردم. جريان چيه!؟
ميگن بهش: آهان! ما رسم داريم، هر 2 سال يک بار حاکممون رو عوض کنیم. يعني وقتی 2 سال به پايان رسيد مي ریم بیرون محلمون، و کسي را پيدا مي کنيم مياريم براي حکومت.
توي اين دو سال هم، کل اختيارات رو به حاکم مي ديم. خزانه، مردم، سرنوشت و همه چیزمونو.
مرد شادان از این سرنوشت مشغول به زندگي میشه!
پس از يه مدت از فردي مي پرسه که بعد از 2 سال من کجا باید برم؟
بهش ميگن: به همون شکوهي که اومدي نع! با يک پستي و خواري از اينجا پرتت مي کنيم بيرون و بعد به دنبال حاکم ديگه مي ریم.
مرد اينو شنيد و شروع کرد به اين کار که:
مرز جغرافيايي اون محل رو که تحت سلطه اون بود رو پيدا کرد و ديد.
کمي دورتر از اون مرز (در واقع بيرون اون مرز) شروع کرد به ساختن قصري مجلل تر از آنچه در اختيارش بود.
از اونجا که حاکم بود، از تمام امکانات حکومتش هم استفاده کرد.
تني چند از خدمتگزارن خودش رو در اون قصر برد. از وسايل و زيور آلات که در اختيارش بود در آن استفاده کرد.
محل هاي اقامتي براي افرادي که به آنجا برده بود ساخت. و خلاصه در اين 2 سال قصري و زندگاني مجللي در بيرون مرز آن مردم بنا کرد.
پس از 2 سال، براي مدت کمي، وي را با پستي از آن ديار بيرون پرت کردند اما وي با خيالي آسوده در محيطي زيبا و وسيع، که در اين مدت آن را بنا نهاده بود، پا گذاشت و به زندگاني پرداخت.
دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵
داستان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
didam...khundam...checkidam...
پاسخحذفmamnon az didano , khundano , chechidan :) ;)
پاسخحذف